رفتن اسکندر به هندوستان

بیا ساقی آن زر بگداخته که گوگرد سرخست ازو ساخته
به من ده که تا زو دوائی کنم مس خویش را کیمیائی کنم

فرس خوشترک ران که صحرا خوشست عنان درمکش بارگی دلکشست
به نیکوترین نام از این جای زشت بباید شدن سوی باغ بهشت
نباید نهادن بر این خاک دل کزو گنج قارون فرو شد به گل
ره رستگاری در افکندگیست که خورشید جمع از پراکندگیست
همی تا بود را پر نیشتر درو سود بازارگان بیشتر
چو ایمن شود ره ز خونخوارگان درو کم بود سود بازارگان
در آن گنج‌خانه که زر یافتند ره از اژدها پر خطر یافتند

همان چرب کو مرد شیرین گزار چنین چربی انگیخت از مغز کار
که چون شه به غزنین درآمد ز بلخ به یکسو شد از آب دریای تلخ
ز بس سرکه بر آستان آمدش تمنای هندوستان آمدش
درین شغل با زیرکان رای زد که دولت مرا بوسه بر پای زد
همه ملک ایران مرا شد تمام به هندوستان داد خواهم لکام
چو من سر سوی کید هندو نهم ازو کینه و کید یکسو نهم
گر آید به خدمت چو دیگر کسان نباشم بر او جز عنایت رسان
وگر با من او در سر آرد ستیز من و گردن کید و شمشیر تیز
ز پهلو به پهلو بگردانمش نشیند بجائی که بنشانمش
چو مرکب سوی راه دور آورم سرتیغ بر فرق فور آورم
چو از فور فوران ربایم کلاه سوی خان خانان گرایم سپاه