رفتن اسکندر به ری و خراسان

ولیکن چو گردنده آمد سپهر بگردد جهان از سر کین و مهر
زمانه به نیک و بد آبستنست ستاره گهی دوست گه دشمنست
نکشته درختی برآمد زاری کند دعوی از تخم کاوس کی
گزاینده عفریتی آشوبناک شتابنده چون اژدها بر هلاک
شبانان که آهو پرستی کنند ز تیرش همه چوب دستی کنند
همان بیل زن مرد آلت شناس کند بیلکش را به بیلی قیاس
برآورده گردن چو اهریمنی فکنده به هر شهر در شیونی
سرو تاجی از دعوی انگیختست به ناموس رنگی برآمیختست
پراکنده‌ای چند را گرد کرد که از آب دریا برآرند گرد
ز پیروزی خود دلاور شدست همانا که تنها به داور شود
سرو سیم آن بنده در سر شود که با خواجه‌ی خود به داور شود
خراسانیانش عنان می‌کشند به پیگار شه در میان می‌کشند
ز حد نشابور تا خاک بلخ کنندش به صفرای ما کام تلخ
به سر خیلی فتنه بربست موی سوی تاجگاه تو آورد روی
چنین فتنه‌ای را که شد گرم کین اگر خرده بینی بخردی مبین
ز خردان بسی فتنه آید بزرگ که در پای پیکان بود کعب گرگ
گر این فتنه ماند چنین دیرباز کند دست بر شغل شاهی دراز
شه ار ماه او درنیارد به میغ سرتخت خواهد گرفتن به تیغ
چو باز از نشیمن گشاید دوال شکسته شود کبک را پر و بال
مرا لشگری نیست چندان به زور کزو چشم بد را توان کرد کور