رفتن اسکندر به ری و خراسان

بیا ساقی آن جام زرین بیار که ماند از فریدون و جم یادگار
می‌ناب ده عاشق ناب را به مستی توان کردن این خواب را

دلا چند از این بازی انگیختن بهر دست رنگی برآمیختن
درخت هوا رسته شد بر درت بپیچان سرش تا نپیچد سرت
می‌ناب ناخورده مستی مکن اگر می‌خوری بت‌پرستی مکن
چو بی زعفران گشته‌ای خنده ناک مخور زعفران تا نگردی هلاک
چو شاهان مکن خوب خوشخوارگی هراسان شو از روز بیچارگی
ازین آتشین خانه سخت جوش کسی جان برد کو بود سخت کوش
ز سختی به سختی توان رخت برد به گوگرد و نفط آتش کس نمرد

گزارنده‌ی تخته‌ی سالخورد چنان درکشد نقش را لاجورد
که چون خسرو از تخت کیخسروی سوی لشگر آمد به چابک روی
نشسته یکی روز بالای تخت به اندیشه‌ی کوچ می‌بست رخت
شتابنده پیکی درآمد چو باد به آیین پیکان زمین بوسه داد
به شاه جهان راز پوشیده گفت خبر دادش از آشکار و نهفت
که بر آستان بوسی بارگاه ز تخت سطخرآمدم نزد شاه
نژاده ملک نایب شهریار سخن را چنین می‌نماید عیار
که تا شاه برحل و عقدی که داشت نیابت کن خویشتن را گماشت
چنان داشتم ملک را پیش و پس که آزارشی نامد از کس به کس
به شرطی که در عهد شاه داشتم پذیرفته‌ها را نگه داشتم
بحمدالله از هیچ بالا و پست نیامد درین ملک موئی شکست