فلک تا بود نقش بند زمی
|
|
مبنداد بر تو در خرمی
|
مرا از کریمان صاحب زمان
|
|
توئی مانده باقی که باقی بمان
|
چه میگفتم و در چه پرداختم
|
|
کجا بودم اشهب کجا تاختم
|
چو اسکندر آن تخت و آن جام دید
|
|
سریری نه در خورد آرام دید
|
سریری که جز آسمانی بود
|
|
به زندان کن زندگانی بود
|
بلیناس فرزانه را پیش خواند
|
|
به نزدیک جام جهان بین نشاند
|
نظر خواست از وی در آیین جام
|
|
که تا راز او باز جوید تمام
|
چو دانا نظر کرد در جام ژرف
|
|
رقمهای او خواند حرفا به حرف
|
بدان جام از آنجا که پیوند بود
|
|
مسلسل کشیده خطی چند بود
|
تماشای آن خط بسی ساختند
|
|
حسابی نهان بود بشناختند
|
به شاه و به فرزانهی اوستاد
|
|
عددهای خط را گرفتند یاد
|
سرانجام چون شاه ازان مرز و بوم
|
|
گراینده شد سوی اقلیم روم
|
سطرلاب دوری که فرزانه ساخت
|
|
برآیین آن جام شاهانه ساخت
|
چو شاه جهان ره بدان جام یافت
|
|
در آن تختگه لختی آرام یافت
|
به فرزانه گفتا که بر تخت شاه
|
|
نخواهم که سازد کس آرامگاه
|
طلسمی بر آن تخت فرزانه بست
|
|
که هر کو بر آن تخت سازد نشست
|
اگر بیش گیرد زمانی درنگ
|
|
براندازدش تخت یاقوت رنگ
|
شنیدم که آن جنبش دیرپای
|
|
هنوز اندران تخت مانده بجای
|
چو شه رسم کیخسروی تازه کرد
|
|
چو کیخسرو آهنگ دروازه کرد
|
برون آمد از دیدن تخت و جام
|
|
سوی غار کیخسرو آورد گام
|