رفتن اسکندر به دز سریر

وشق نیفه‌هائی چو برگ بهار بنفشه برو ریخته صد هزار
غلامان گردن برافراخته یکایک همه رزم را ساخته
وشاقان موکب رو زود خیز به دیدار تازه به رفتار تیز
چو نزلی چنین خوب و آراسته روان کرد و با او بسی خاسته
به استاد گاران درگه سپرد که عاجز شد آنکس که آنرا ببرد
درآمد به درگاه شاه جهان دو تا کرد قامت چو کارآگهان
جهانشاه برخاست نامیش کرد به شرط نشاندن گرامیش کرد
چو دادش ز دولت درودی تمام بپرسیدش از قصه تخت و جام
که جام جهان بین و تخت کیان چگونست بی فر فرخ بیان
سریری ملک پاسخش داد باز که ای ختم شاهان گردن فراز
کیومرث از خیل تو چاکری فریدون ز ملک تو فرمانبری
ستاره کمان ترا تیر باد کمندت سپهر جهانگیر باد
کلیدی که کیخسرو از جام دید در آیینه‌ی دست تست آن کلید
جز این نیست فرقی که ناموس و نام تو ز آیینه بینی و خسرو ز جام
چو رفتند شاهان بیدار تخت ترا باد جاوید دیهیم و تخت
به تخت تو آفاق را باد نور مباد از سرت سایه تاج دور
چه مقصود بد؟ شاه آفاق را که نو کرد نقش این کهن طاق را
پی بارگی سوی این مرز راند بر و بوم ما را به گردون رساند
جهان خسروش گفت کای نامدار ز کیخسروان تخت را یادگار
چو شد تخت من تخت کاوس کی همان خوردم از جام جمشید می