رفتن اسکندر به دز سریر

بیا ساقی از می‌دلم تازه کن در این ره صبوری به اندازه کن
چراغ دلم یافت بی روغنی به می‌ده چراغ مرا روشنی

چو روز سپید از شب زاغ رنگ برآمد چو کافور از اقصای زنگ
فروزنده روزی چو فردوس پاک برآورده سرگنج قارون ز خاک
هوا صافی از دود و گیتی ز گرد فک روی خود شسته چون لاجورد
به عزلت کمر بسته باد خزان نسیم بهاری ز هر سو وزان
همه کوه گلشن همه دشت باغ جهان چشم روشن به زرین چراغ
زمانه به کردار باغ بهشت زمین را گل و سبزه مینو سرشت
به فیروز رائی شه نیک‌بخت به تخت رونده برآمد ز تخت
سر تاج بر زد به سفت سپهر برافراخت رایت برافروخت چهر
زمین خسته کرد از خرام ستور گران کوه را در سرافکند شور
سپه راند از آنجابه تخت سریر که تا بیند آن تخت را تخت‌گیر
سریری خبر یافت کان تاجدار برآن تختگه کرد خواهد گذار
ز فرهنگ فرومانده آگاه بود که فیروز و فرخ جهانشاه بود
ز تخم کیان هیچکس را نکشت همه راستان را قوی کرد پشت
سران را رسانید تارک به تاج بسی خرجها داد ونستد خراج
ز شادی دو منزل برابر دوید به فرسنگها فرش دیبا کشید
ز نزلی که بودش بدان دسترس به حدی که حدش ندانست کس
ز هر موینه کان چو گل تازه بود گرانمایه‌ها بیش از اندازه بود
سمور سیه روبه سرخ تیغ همان قاقم و قندز بی دریغ