گشودن اسکندر دز دربند را به دعای زاهد

چو همت سلاحست در دستبرد بگو تا کنیم آنچه داریم خرد
ازین پس که بر هم نبردان زنیم در همت نیک‌مردان زنیم
جهاندار ازین داوریهای سخت نگهداشت پاسخ به نیروی بخت
سخن بر بدیهه نیاید صواب به وقت خودش داد باید جواب
چو لشگر سوی کوه البرز راند بهر ناحیت نایبی را نشاند
به دهلیزه‌ی رهگذرهای سخت ز شروان چو شیران همی برد رخت
در آن تاختن کارزورمند بود رهش بر گذرگاه دربند بود
نبود آنگه آن شهر آراسته دزی بود در وی بسی خواسته
در آن دز تنی چند ره داشتند که کس را در آن راه نگذاشتند
چو شه را سراپرده آنجا زدند رقیبان دز خیمه بالا زدند
در دز ببستند بر روی شاه نکردند در تیغ و لشکر نگاه
به نوبتگه شاه نشتافتند سر از خدمت بارگه تافتند
اگر خواندشان داور دور گیر به رفتن نگشتند فرمان پذیر
وگر دفتر داوری در نوشت ندادند راهش بر کوه و دشت
همان چاره دید آن خردمند شاه که بردارد آن بند از بندگاه
به لشکر بفرمود تا صد هزار درآیند پیرامن آن حصار
به خرسنگ غضبان خرابش کنند به سیلاب خون غرق آبش کنند
چهل روز لشگر شغب ساختند کزان دز کلوخی نینداختند
ز پرتاب او ناوک افکند بال کمندی نه کانجا رساند دوال
عروسک زنانی چو دیوان شموس خجل گشته زان قلعه چون عروس