چو همت سلاحست در دستبرد
|
|
بگو تا کنیم آنچه داریم خرد
|
ازین پس که بر هم نبردان زنیم
|
|
در همت نیکمردان زنیم
|
جهاندار ازین داوریهای سخت
|
|
نگهداشت پاسخ به نیروی بخت
|
سخن بر بدیهه نیاید صواب
|
|
به وقت خودش داد باید جواب
|
چو لشگر سوی کوه البرز راند
|
|
بهر ناحیت نایبی را نشاند
|
به دهلیزهی رهگذرهای سخت
|
|
ز شروان چو شیران همی برد رخت
|
در آن تاختن کارزورمند بود
|
|
رهش بر گذرگاه دربند بود
|
نبود آنگه آن شهر آراسته
|
|
دزی بود در وی بسی خواسته
|
در آن دز تنی چند ره داشتند
|
|
که کس را در آن راه نگذاشتند
|
چو شه را سراپرده آنجا زدند
|
|
رقیبان دز خیمه بالا زدند
|
در دز ببستند بر روی شاه
|
|
نکردند در تیغ و لشکر نگاه
|
به نوبتگه شاه نشتافتند
|
|
سر از خدمت بارگه تافتند
|
اگر خواندشان داور دور گیر
|
|
به رفتن نگشتند فرمان پذیر
|
وگر دفتر داوری در نوشت
|
|
ندادند راهش بر کوه و دشت
|
همان چاره دید آن خردمند شاه
|
|
که بردارد آن بند از بندگاه
|
به لشکر بفرمود تا صد هزار
|
|
درآیند پیرامن آن حصار
|
به خرسنگ غضبان خرابش کنند
|
|
به سیلاب خون غرق آبش کنند
|
چهل روز لشگر شغب ساختند
|
|
کزان دز کلوخی نینداختند
|
ز پرتاب او ناوک افکند بال
|
|
کمندی نه کانجا رساند دوال
|
عروسک زنانی چو دیوان شموس
|
|
خجل گشته زان قلعه چون عروس
|