کسی کو در نیکنامی زند
|
|
در این حلقه لاف غلامی زند
|
به نیکی چنان پرورد نام خویش
|
|
کزو نیک یابد سرانجام خویش
|
به دراعهی در گریزد تنش
|
|
که آن درع باشد نه پیراهنش
|
به از نام نیکو دگر نام نیست
|
|
بد آنکس که نیکو سرانجام نیست
|
چو میخواهی ای مرد نیکی پسند
|
|
که نامی برآری به نیکی بلند
|
یکی جامه در نیکنامی بپوش
|
|
به نیکی دگر جامهها میفروش
|
نبینی که باشد ز مشگین حریر
|
|
فروشندهی مشک را ناگزیر
|
گزارنده این نو آیین خیال
|
|
دم از نیکنامان زدی ماه و سال
|
سکندر که آن نیکنامی نمود
|
|
بران نام نیکو بسی کرد سود
|
همه سوی نیکان نظر داشتی
|
|
بدان را بر خویش نگذاشتی
|
ز کشور خدایان و شهزادگان
|
|
نظر پیش کردی به افتادگان
|
کجا زاهدی خلوتی یافتی
|
|
به خولت گهش زود بشتافتی
|
بهر جا که رزمی برآراستی
|
|
از ایشان به همت مدد خواستی
|
همانا کزان بود پیروز جنگ
|
|
که پیروزه را فرق کردی ز سنگ
|
سپاهی که با او به جنگ آمدند
|
|
از آن پیشه کو داشت تنگ آمدند
|
نمودند کای داور روزگار
|
|
به تعلیم تو دولت آموزگار
|
ترا فتح و فیروزی از لشگرست
|
|
تو زاهد نوازی سحن دیگرست
|
به شمشیر باید جهان را گشاد
|
|
تو از نیکمردان چه آری به یاد
|