که دوشم چنان در دل آمد هوس
|
|
که جز با شما برنیارم نفس
|
به نیروی رای شما مهتران
|
|
جهان را نبینم کران تا کران
|
سوی روم ازین پیش بودم بسیچ
|
|
عنان مرا داد از آن چرخ پیچ
|
بر آنم که تا جملهی مرز و بوم
|
|
نگردم نگردد سرم سوی روم
|
در آباد و ویران نشست آورم
|
|
همه ملک عالم به دست آورم
|
کنم دست پیچی به سنجابیان
|
|
زنم سکه بر سیم سقلابیان
|
به هر بوم و هر کشوری گر زمیست
|
|
ببینم که خوشدل کدام آدمیست
|
از آن خوشدلی بهره یابم مگر
|
|
که آهن بر آهن شود کارگر
|
نخستین خرامش در این کوچگاه
|
|
به البرز خواهم برون برد راه
|
وزان کوچ فرخ درآیم به دشت
|
|
ز صحرا به دریا کنم بازگشت
|
تماشای دریای خزران کنم
|
|
ز جرعه بر او گوهر افشان کنم
|
چو موکب درآرم به دریا کنار
|
|
کنم هفتهای مرغ و ماهی شکار
|
ببینم که تا عزم چون آیدم
|
|
زمانه کجا رهنمون آیدم
|
چه گوئید هر یک بر این داستان
|
|
که دولت نپیچد سر از راستان
|
زمین بوسه دادند یکسر سپاه
|
|
که تدبیر ما هست تدبیر شاه
|
کجا او نهد پای ما سر نهیم
|
|
ز فرمان او بر سر افسر نهیم
|
اگر آب و آتش کند جای ما
|
|
نگردد ز فرمان او رای ما
|
گر اندازد از کوه ما را به خاک
|
|
بیفتیم و در دل نداریم باک
|
ز شاه جهان راه برداشتن
|
|
ز ما خدمت شاه بگذاشتن
|
شه آسوده دل شد ز گفتارشان
|
|
نوازشگری کرد بسیارشان
|