رفتن اسکندر به کوه البرز

که دوشم چنان در دل آمد هوس که جز با شما برنیارم نفس
به نیروی رای شما مهتران جهان را نبینم کران تا کران
سوی روم ازین پیش بودم بسیچ عنان مرا داد از آن چرخ پیچ
بر آنم که تا جمله‌ی مرز و بوم نگردم نگردد سرم سوی روم
در آباد و ویران نشست آورم همه ملک عالم به دست آورم
کنم دست پیچی به سنجابیان زنم سکه بر سیم سقلابیان
به هر بوم و هر کشوری گر زمیست ببینم که خوشدل کدام آدمیست
از آن خوشدلی بهره یابم مگر که آهن بر آهن شود کارگر
نخستین خرامش در این کوچگاه به البرز خواهم برون برد راه
وزان کوچ فرخ درآیم به دشت ز صحرا به دریا کنم بازگشت
تماشای دریای خزران کنم ز جرعه بر او گوهر افشان کنم
چو موکب درآرم به دریا کنار کنم هفته‌ای مرغ و ماهی شکار
ببینم که تا عزم چون آیدم زمانه کجا رهنمون آیدم
چه گوئید هر یک بر این داستان که دولت نپیچد سر از راستان
زمین بوسه دادند یکسر سپاه که تدبیر ما هست تدبیر شاه
کجا او نهد پای ما سر نهیم ز فرمان او بر سر افسر نهیم
اگر آب و آتش کند جای ما نگردد ز فرمان او رای ما
گر اندازد از کوه ما را به خاک بیفتیم و در دل نداریم باک
ز شاه جهان راه برداشتن ز ما خدمت شاه بگذاشتن
شه آسوده دل شد ز گفتارشان نوازشگری کرد بسیارشان