باید ساقی آن شیر شنگرف گون | که عکسش درآرد به سیماب خون | |
به من ده که سیماب خون گشتهام | به سیماب خون ناخنی رشتهام |
□
برآنم من ای همت صبح خیز | که موج سخن را کنم ریز ریز | |
به زرین سخن گوهر آرم به چنگ | سر زیر دستان درآرم به سنگ | |
زر آن زور و زهره کی آرد به دست | که دارای دین را کند زیردست | |
زر از بهر مقصود زیور بود | چو بندش کنی بندی از زر بود | |
توانگر که باشد زرش زیر خاک | ز دزدان بود روز وشب ترسناک | |
تهی دست کاندیشهی زر کند | تمنای گنجش توانگر کند | |
چو از زر تمنای زر بیشتر | توانگرتر آنکس که درویش تر | |
جهان آن جهان شد که درویش راست | که هم خویشتن را و هم خویش راست | |
شب و روز خوش میخورد بیهراس | نه از شحنه بیم و نه از دزد پاس | |
فراوان خزینه فراوان غمست | کمست انده آن را که دنیا کمست |
□
گزارنده عقد گوهر کشان | خبر داد از آن گوهر زر فشان | |
که چون کرد سالار جمشید هوش | میی چند بر یاد نوشابه نوش | |
به ریحان و ریحانی دلفروز | بسر برد با خسروان چند روز | |
یکی روز بنشست بر عزم کار | بساطی برآراست چون نوبهار | |
حصاری چنان ز انجمن برکشید | که انجم در آن برج شد ناپدید | |
گرانمایگان سپه را بخواند | گرامی کنان هر یکی را نشاند | |
شدند انجمن کاردانان دهر | ز فرهنگ شه برگرفتند بهر | |
شه از قصهی آرزوهای خویش | سخنها ز هر دستی آورد پیش |