بزم اسکندر با نوشابه

شده بلبله بلبل انجمن چو کبک دری قهقهه در دهن
ز رخسار میخوارگان رنگ می بهر گوشه‌ای گل برآورده خوی
به عذر شب دوش فرمود شاه که آتش فروزند در بزمگاه
برآراست از زینت و زر و زیب چو باغ ارم مجلسی دل‌فریب
درو آتشی چون گل افروخته گل از رشک آن گلستان سوخته
شده خار از آتش چون زر به دست نه چون خار زردشتی آتش پرست
به مشکین زکال آتش لاله رنگ درافتاده چون عکس گوهر به سنگ
به آتش بر آن شوشه‌ی مشک سنج چو مار سیه بر سر چاه گنج
ز بی رحمتی داده پیر مجوس سواد حبش را به تاراج روس
ز هندوستان آمده جوزنی بهر جو که زد سوخته خرمنی
مغی ارغوان کشته بر جای جو بنفشه دروده به وقت درو
سیاهی به مازندران برده مشک بدل کرده با شوشه‌ی زر خشک
ز هندو زنی خانه پر خون شده همه آبنوسش طبر خون شده
به چین کرده صقلابیی ترکتاز سموری به برطاسیی کرده باز
بلالی برآورده آواز خوش صلا داده در روم و خود در حبش
بر آواز او زنگی قیرگون گشاده ز دل زهره وز دیده خون
دبیری قلم رسته از پشت او قلمهای مشکین در انگشت او
نشسته جوانمردی اطلس فروش ز خاکستری پیر زن درع پوش
ز بهر پلاسی رسن تافته بجای پلاس اطلسی یافته
چو در کوره‌ای مرد اکسیر گر فرو برده آهن برآورده زر