بزم اسکندر با نوشابه

بیا ساقی از باده جامی بیار ز بیجاده گون گل پیامی بیار
رخم را بدان باده چون باده کن ز بیجاده رنگم چو بیجاده کن

به جشن فریدون و نوروز جم که شادی سترد از جهان نام غم
جهاندار بنشست بر تخت خویش نشستند شاهان سرافکنده پیش
نوازندگان می و رود و جام برآراسته دست مجلس تمام
می نوش و نوشابه‌ی چون شکر عروسان به گردش کمر در کمر
در آن مجلس اسکندر فیلقوس نکرد التفاتی به چندان عروس
یکی آنکه خود بود پرهیزگار دگر در حرم کرد نتوان شکار
یکایک همه لشگر از شرم او نگشتند یک ذره ز آزرم او
هوا سرد و خرگاه خورشید گرم زمین خشگ و بالین جمشید نرم
برون رفت از چاه دلو آفتاب به ماهی گرفتن سوی حوض آب
درم بر درم کیسه‌ی کوه و شخ گره بسته چون پشت ماهی ز یخ
دمه دم فروگیر چون چشم گرگ شده کار گرگینه دوزان بزرگ
سرین گوزن و کفلگاه گور به پهلوی شیران درآورده زور
کباب‌تر از ران آهوی‌تر نمک ریخته آب را بر جگر
ز باریدن ابر کافور بار سمن رسته از دستهای چنار
بنفشه نکرده سر غنچه تیز چو برگ بهار آسمان برف ریز
درخت گل از باد آبستنی شکم کرده پر بچه رستنی
دهن ناگشاده لب آبگیر که آمد لب سبزه را بوی شیر
صبا بلبلان را دریده دهل ز نامحرمان روی پوشیده گل