داستان نوشابه پادشاه بردع

بدین خرمی گلستانی کجاست بدین فرخی گنجدانی کجاست

چنین گفت گنجینه‌دار سخن که سالار آن گنجدان کهن
زنی حاکمه بود نوشابه نام همه ساله با عشرت و نوش جام
چو طاوس نر خاصه در نیکوئی چو آهوی ماده ز بی آهوئی
قوی رای و روشن دل و نغزگوی فرشته منش بلکه فرزانه خوی
هزارش زن بکر در پیشگاه به خدمت کمر بسته هریک چو ماه
برون از کنیزان چابک سوار غلامان شمشیر زن سی هزار
نگشتی ز مردان کسی بر درش وگر چند نزدیک بودی برش
به جز زن کسی کارسازش نبود به دیدار مردان نیازش نبود
زنان داشتی رای زن در سرای به کدبانوئی فارغ از کدخدای
غلامان به اقطاع خود تاخته وطنگاهی از بهر خود ساخته
کسی از غلامان ز بس قهر او به دیده ندیده در شهر او
بهرجا که پیکار فرمودشان فریضه‌ترین کاری آن بودشان
سکندر چو لشگر به صحرا کشید سراپرده سر بر ثریا کشید
در آن خرم آباد مینو سرشت فرو ماند حیران ز بس آب و کشت
بپرسید کین بوم فرخ کراست کدامین تهمتن بدو پادشاست
نمودند کین مرز آراسته زنی راست با این همه خواسته
زنی از بسی مرد چالاک‌تر به گوهر ز دریا بسی پاک‌تر
قوی رای و روشن دل و سرفراز به هنگام سختی رعیت نواز
به مردی کمر بر میان آورد تفاخر به نسل کیان آورد