چنین گفت گنجینهدار سخن
|
|
که سالار آن گنجدان کهن
|
زنی حاکمه بود نوشابه نام
|
|
همه ساله با عشرت و نوش جام
|
چو طاوس نر خاصه در نیکوئی
|
|
چو آهوی ماده ز بی آهوئی
|
قوی رای و روشن دل و نغزگوی
|
|
فرشته منش بلکه فرزانه خوی
|
هزارش زن بکر در پیشگاه
|
|
به خدمت کمر بسته هریک چو ماه
|
برون از کنیزان چابک سوار
|
|
غلامان شمشیر زن سی هزار
|
نگشتی ز مردان کسی بر درش
|
|
وگر چند نزدیک بودی برش
|
به جز زن کسی کارسازش نبود
|
|
به دیدار مردان نیازش نبود
|
زنان داشتی رای زن در سرای
|
|
به کدبانوئی فارغ از کدخدای
|
غلامان به اقطاع خود تاخته
|
|
وطنگاهی از بهر خود ساخته
|
کسی از غلامان ز بس قهر او
|
|
به دیده ندیده در شهر او
|
بهرجا که پیکار فرمودشان
|
|
فریضهترین کاری آن بودشان
|
سکندر چو لشگر به صحرا کشید
|
|
سراپرده سر بر ثریا کشید
|
در آن خرم آباد مینو سرشت
|
|
فرو ماند حیران ز بس آب و کشت
|
بپرسید کین بوم فرخ کراست
|
|
کدامین تهمتن بدو پادشاست
|
نمودند کین مرز آراسته
|
|
زنی راست با این همه خواسته
|
زنی از بسی مرد چالاکتر
|
|
به گوهر ز دریا بسی پاکتر
|
قوی رای و روشن دل و سرفراز
|
|
به هنگام سختی رعیت نواز
|
به مردی کمر بر میان آورد
|
|
تفاخر به نسل کیان آورد
|