داستان نوشابه پادشاه بردع

بیا ساقی آن می‌که جان پرور است چو آب روان تشنه را درخور است
دراین غم که از تشنگی سوختم به من ده که می‌خوردن آموختم

خوشا ملک بردع که اقصای وی نه اردیبهشت است بی گل نه دی
تموزش گل کوهساری دهد زمستان نسیم بهاری دهد
بهشتی شده بیشه پیرامنش ز گر کوثری بسته بر دامنش
سوادش ز بس سبزه و مشگ بید چو باغ ارم خاصه باغ سپید
ز تیهو و دراج و کبک و تذر و نیابی تهی سایه‌ی بید و سرو
گراینده بومش به آسودگی فرو شسته خاکش ز آلودگی
همه ساله ریحان او سبز شاخ همیشه در او ناز و نعمت فراخ
علف گاه مرغان این کشور اوست اگر شیر مرغت بباید، در اوست
زمینش به آب زر آغشته‌اند تو گوئی در آن زعفران کشته‌اند
خرامنده بر سبزه‌ی آن زمی خیالی نیابد بجز خرمی
کنون تخت آن بارگه گشت خرد دبیقی و دیباش را باد برد
فرو ریخت آن تازه گلها ز بار وزان نار و نرگس برآمد غبار
بجز هیزم خشگ و سیلاب تر نه بینی در آن بیشه چیز دگر
همانا که آن رستنیهای چست نه از دانه کز دامن عدل رست
گر آن پرورش یابد امروز باز از آن به شود آستین را طراز
بلی گر فراغت بود شاه را ز نو زیوری بخشد آن گاه را
هرومش لقب بود از آغاز کار کنون بردعش خواند آموزگار
در آن بوم آباد و جای مهان زمانه بسی گنج دارد نهان