رفتن اسکندر به جانب مغرب و زیارت کعبه

بیا ساقی آن می‌که محنت برست به چون من کسی ده که محنت خورست
مگر بوی راحت به جانم دهد ز محنت زمانی امانم دهد

مبارک بود فال فرخ زدن نه بر رخ زدن بلکه شه رخ زدن
بلندی نمودن در افکندگی فراهم شدن در پراکندگی
چو شمع از درونسو جگر سوختن برونسو ز شادی برافروختن
چو عاجز شود مرد چاره سگال ز بیچارگی در گریزد به فال
کلید آرد از ریگ و سنگی به چنگ که آهن بسی خیزد از ریگ و سنگ
دری را که در غیب شد ناپدید بجز غیب دان کس نداند کلید
ز بهبود زن فال کان سود تست که به بود تو اصل بهبود تست
مرنج ار نزاری که فربه شوی چو گوئی کز این به شوم به شوی
ز ما قرعه بر کاری انداختن ز کار آفرین کارها ساختن
درین پرده کانصاف یاری دهست اگر پرده کنج نیاری بهست
دلا پرده تنگست یارم تو باش ز پرده در آن پرده دارم تو باش

گزارنده بیت غرای من که شد زیب او زیور آرای من
خبر می‌دهد کان جهان گیر شاه چو بر زد به گردون سر بارگاه
فرستادنی را زهر مرز بوم فرستاد با استواران به روم
چو گشت از فسون جهان بی هراس جهانرا به گشتن نگهداشت پاس
همه عالم از مژده‌ی داد او نخوردند یک قطره بی یاد او
سکندر که فرخ جهاندار بود شب و روز در کار بیدار بود
بساز جهان برد سازندگی نوائی نزد جز نوازندگی