فرستادن اسکندر روشنک را به روم

شبی کاسمان طالعی داد چست کزان طالع آید ضمیری درست
فرستاد و دستور خود را بخواند سخنهای پوشیده با او براند
که چون ملک ایرانم آمد به دست نخواهم به یک جا شدن پای بست
به گردندگی چون فلک مایلم جز آفاق گردی نخواهد دلم
ببینم که در گرد آفاق چیست تواناتر از من در آفاق کیست
چنان بینم از رای روشن صواب که چون من کنم گرد گیتی شتاب
زر و زیور خود فرستم به روم که هست استواری دران مرز و بوم
نباید که ما را شود کار سست سبو ناید از آب دایم درست
بداندیش گیرد سر تخت ما به تاراج دشمن شود رخت ما
جهان را چنین درد سرها بسیست و زینگونه در ره خطرها بسیست
تو نیز ار به یونان شوی باز جای پسندیده باشد به فرهنگ و رای
همان ملک را داری از فتنه دور که مه نایب مهر باشد به نور
همان روشنک را که بانوی ماست بری تا شود کار آن ملک راست
برایی که دستور باشد خرد نگهداری اندازه‌ی نیک و بد
نیابت بجای آری از دین و داد نیاری ز من جز به نیکی به یاد
ترا از بزرگان پسندیده‌ام به چشم بزرگیت از آن دیده‌ام
وزیر از هنرمندی رای خویش چنین گفت با کارفرمای خویش
که فرمانروا باد شاه جهان به فرمان او رای کار آگهان
زمان تا زمان قدر او بیش باد غرض با تمنای او خویش باد
حسابی که فرمود رای بلند کس از پیش بینی نبیند گزند