به سنگ سیه بر زر سرخ سود
|
|
مگر بر محک زر همی آزمود
|
شبستان دارا ز ماتم بشست
|
|
بجای بنفشه گل سرخ رست
|
چو آراست آن باغ بدرام را
|
|
برافروخت روی دلارام را
|
شکیبائی آورد روزی سه چار
|
|
که تا بشکفد غنچهی نوبهار
|
عروسان به زیور کشی خو کنند
|
|
سر و فرق را نغز و نیکو کنند
|
تمنای دل در دماغ آورند
|
|
نظر سوی روشن چراغ آورند
|
چو دانست کز سوک چیزی نماند
|
|
رعونت به عذر آستین برفشاند
|
به دستور شیرین زبان گفت خیز
|
|
زبان و قدم هر دو بگشای تیز
|
به مشکوی دارا شو از ما بگوی
|
|
که اینجا بدان گشتم آرام جوی
|
که تا روی مهروی دارا نزاد
|
|
ببینم که دیدنش فرخنده باد
|
حصاری کشم در شبستان او
|
|
برآرم سر زیر دستان او
|
یکی مهد زرین برآموده در
|
|
همه پیکر از لعل و پیروزه پر
|
ببر تا نشیند در او نازنین
|
|
خرامان شود آسمان بر زمین
|
دگر باد پایان با زین زر
|
|
ز بهر پرستندگانش ببر
|
چو دستور دانا چنین دید رای
|
|
کمر بست و آورد فرمان بجای
|
ره خانه خاص دارا گرفت
|
|
همه خانه را در مدارا گرفت
|
در آمد به مشگوی مشگین سرشت
|
|
چو آب روان کاید اندر بهشت
|
بهشتی پر از حور زیبنده دید
|
|
فریبنده شد چون فریبنده دید
|
بدان سیب چهران مردم فریب
|
|
همی کرد بازی چو مردم به سیب
|
نخستین حدیثی که آمد فرود
|
|
ز شه داد پوشیدگان را درود
|