خواستاری اسکندر روشنک را

به سنگ سیه بر زر سرخ سود مگر بر محک زر همی آزمود
شبستان دارا ز ماتم بشست بجای بنفشه گل سرخ رست
چو آراست آن باغ بدرام را برافروخت روی دلارام را
شکیبائی آورد روزی سه چار که تا بشکفد غنچه‌ی نوبهار
عروسان به زیور کشی خو کنند سر و فرق را نغز و نیکو کنند
تمنای دل در دماغ آورند نظر سوی روشن چراغ آورند
چو دانست کز سوک چیزی نماند رعونت به عذر آستین برفشاند
به دستور شیرین زبان گفت خیز زبان و قدم هر دو بگشای تیز
به مشکوی دارا شو از ما بگوی که اینجا بدان گشتم آرام جوی
که تا روی مهروی دارا نزاد ببینم که دیدنش فرخنده باد
حصاری کشم در شبستان او برآرم سر زیر دستان او
یکی مهد زرین برآموده در همه پیکر از لعل و پیروزه پر
ببر تا نشیند در او نازنین خرامان شود آسمان بر زمین
دگر باد پایان با زین زر ز بهر پرستندگانش ببر
چو دستور دانا چنین دید رای کمر بست و آورد فرمان بجای
ره خانه خاص دارا گرفت همه خانه را در مدارا گرفت
در آمد به مشگوی مشگین سرشت چو آب روان کاید اندر بهشت
بهشتی پر از حور زیبنده دید فریبنده شد چون فریبنده دید
بدان سیب چهران مردم فریب همی کرد بازی چو مردم به سیب
نخستین حدیثی که آمد فرود ز شه داد پوشیدگان را درود