خواستاری اسکندر روشنک را

بیا ساقی آن آب جوی بهشت درافکن بدانجام آتش سرشت
از آن آب و آتش مپیچان سرم به من ده کز آن آب و آتش ترم

چه فرخ کسی کو بهنگام دی نهد پیش خود آتش و مرغ ومی
بتی نار پستان بدست آورد که در نار بستان شکست آورد
از آن نار بن تا به وقت بهار گهی نار جوید گهی آب نار
برون آرد آنگه سر از کنج کاخ که آرد برون سر شکوفه ز شاخ
جهان تازه گردد چو خرم بهشت شود خوب صحرا و بیغوله زشت
بگیرد سرزلف آن دلستان ز خانه خرامد سوی گلستان
گل آگین کند چشمه قند را به شادی گزارد دمی چند را

گزارشگر دفتر خسروان چنین کرد مهد گزارش روان
که چون در سپاهان کمر بست شاه رسانید بر چرخ گردان کلاه
برآسود روزی دو در لهو و ناز ز مشکوی دارا خبر جست باز
در هفت گنجینه را باز کرد برسم کیان خلعتی ساز کرد
ز مصری و رومی و چینی پرند برآراست پیرایه‌ی ارجمند
لباس گرانمایه‌ی خسروی که دل را نوا داد و تن را نوی
قصبهای زربفت و خزهای نرم که پوشندگان را کند مهد گرم
ز گوهر بسی عقد آراسته برآموده با آن بسی خواسته
بسی نامه مهر ناکرده باز ز نیفه بسی جامه‌ی دل‌نواز
فرستاد یکسر به مشکوی شاه به سرخی بدل کرد رنگ سیاه
به مرجان ز پیروزه بنشاند گرد طلای زر افکند بر لاجورد