شه از راز آن کیمیای نهفت
|
|
ز دستور پرسید و دستور گفت
|
بلیناس داند چنین رازها
|
|
که صاحب طلسمست بر سازها
|
بلیناس را گفت شاه این خیال
|
|
چگونه نماید به مال بدسگال
|
خردمند گفت این چنین پیکری
|
|
نداند نمودن جز افسونگری
|
اگر شاه خواهد شتاب آورم
|
|
سر اژدها در طناب آورم
|
جهاندار گفت اینت پتیارهای
|
|
برو گر توانی بکن چارهای
|
خردمند شدسوی آتشکده
|
|
سیاه اژدها دید سر بر زده
|
چو آن اژدها در بلیناس دید
|
|
ره آبگینه بر الماس دید
|
برانگیخت آن جادوی ناشکیب
|
|
بسی جادوئیهای مردم فریب
|
نشد کارگر هیچ در چاره ساز
|
|
سوی جادوی خویشتن گشت باز
|
هر آن جادویی کان نشد کارگر
|
|
به جادوی خود باز پس کرد سر
|
به چارهگری زیرک هوشمند
|
|
فسون فساینده را کرد بند
|
به وقتی که آن طالع آید بدست
|
|
کزو جادوئی را دراید شکست
|
بفرمود کارند لختی سداب
|
|
برآن اژدها زد چو بر آتش آب
|
به یک شعبده بست بازیش را
|
|
تبه کرد نیرنگ سازیش را
|
چو دختر چنان دید کان هوشمند
|
|
ز نیرنگ آن سحر بگشاد بند
|
به پایش درافتاد و زنهار خواست
|
|
به آزرم شاه جهان بار خواست
|
بلیناس چون روی آن ماه دید
|
|
تمنای خود را بدو راه دید
|
بزنهار خویش استواریش داد
|
|
ز جادوکشان رستگاریش داد
|
بفرمود تا آتش افروختند
|
|
بدان آتش آتشکده سوختند
|