ویران کردن اسکندر آتشکده‌های ایران زمین را

شه از راز آن کیمیای نهفت ز دستور پرسید و دستور گفت
بلیناس داند چنین رازها که صاحب طلسمست بر سازها
بلیناس را گفت شاه این خیال چگونه نماید به مال بدسگال
خردمند گفت این چنین پیکری نداند نمودن جز افسونگری
اگر شاه خواهد شتاب آورم سر اژدها در طناب آورم
جهاندار گفت اینت پتیاره‌ای برو گر توانی بکن چاره‌ای
خردمند شدسوی آتشکده سیاه اژدها دید سر بر زده
چو آن اژدها در بلیناس دید ره آبگینه بر الماس دید
برانگیخت آن جادوی ناشکیب بسی جادوئیهای مردم فریب
نشد کارگر هیچ در چاره ساز سوی جادوی خویشتن گشت باز
هر آن جادویی کان نشد کارگر به جادوی خود باز پس کرد سر
به چاره‌گری زیرک هوشمند فسون فساینده را کرد بند
به وقتی که آن طالع آید بدست کزو جادوئی را دراید شکست
بفرمود کارند لختی سداب برآن اژدها زد چو بر آتش آب
به یک شعبده بست بازیش را تبه کرد نیرنگ سازیش را
چو دختر چنان دید کان هوشمند ز نیرنگ آن سحر بگشاد بند
به پایش درافتاد و زنهار خواست به آزرم شاه جهان بار خواست
بلیناس چون روی آن ماه دید تمنای خود را بدو راه دید
بزنهار خویش استواریش داد ز جادوکشان رستگاریش داد
بفرمود تا آتش افروختند بدان آتش آتشکده سوختند