بهر جا که او آتشی دید چست
|
|
هم آتش فرو کشت و هم زند شست
|
در آن خطه بود آتشی سنگ بست
|
|
که خواندی خودی سوزش آتش پرست
|
صدش هیربد بود با طوق زر
|
|
به آتش پرستی گره بر کمر
|
بفرمود کان آتش دیر سال
|
|
بکشتند و کردند یکسر زکال
|
چو آتش فرو کشت از آن جایگاه
|
|
روان کرد سوی سپاهان سپاه
|
بدان نازنین شهر آراسته
|
|
که با خوشدلی بود و با خواسته
|
دل تاجور شادمانی گرفت
|
|
به شادی پی کامرانی گرفت
|
بسی آتش هیربد را بکشت
|
|
بسی هیربد را دوتا کرد پشت
|
بهاری کهن بود چینی نگار
|
|
بسی خوشتر از باغ در نوبهار
|
به آیین زردشت و رسم مجوس
|
|
به خدمت در آن خانه چندین عروس
|
همه آفت دیده و آشوب دل
|
|
ز گل شان فرو رفته در پا به گل
|
در او دختری جادو از نسل سام
|
|
پدر کرده آذر همایونش نام
|
چو برخواندی افسونی آن دلفریب
|
|
ز دل هوش بردی ز دانا شکیب
|
به هاروتی از زهره دل برده بود
|
|
چو هاروت صد پیش او مرده بود
|
سکندر چو فرمود کردن شتاب
|
|
بدان خانه تا خانه گردد خراب
|
زن جادو از هیکل خویشتن
|
|
نمود اژدهائی بدان انجمن
|
چو دیدند خلق آتشین اژدها
|
|
دل خویش کردند از آتش رها
|
ز بیم وی افتادن و خیزان شدند
|
|
به نزد سکندر گریزان شدند
|
که هست اژدهائی در آتشکده
|
|
چو قاروره در مردم آتش زده
|
کسی کو بدان اژدها بگذرد
|
|
همان ساعتش یا کشد یا خورد
|