دگر زان مجوسان گنجینه سنج
|
|
به آتشکده کس نیاکند گنج
|
همان نازنینان گلنار چهر
|
|
ز گلزار آتش بریدند مهر
|
چو شاه از جهان رسم آتش زدود
|
|
برآورد ز آتش پرستنده دود
|
بفرمود تا مردم روزگار
|
|
جز ایزد پرستی ندارند کار
|
به دین حنیفی پناه آورند
|
|
همه پشت بر مهر و ماه آورند
|
چو شد ملک در ملک آن ملک بخش
|
|
به میدان فراخی روان کرد رخش
|
به فرخندگی فتح را گشت جفت
|
|
بدان گونه کان نغز گوینده گفت
|
وگر بایدت تا به حکم نوی
|
|
دگرگونه رمزی ز من بشنوی
|
برار آن کهن پنبهها را ز گوش
|
|
که دیبای نو را کند ژنده پوش
|
بر آنگونه کز چند بیدار مغز
|
|
شنیدم درین شیوه گفتار نغز
|
بسی نیز تاریخها داشتم
|
|
یکی حرف ناخوانده نگذاشتم
|
بهم کردم آن گنج آکنده را
|
|
ورق پارههای پراکنده را
|
از آن کیمیاهای پوشیده حرف
|
|
برانگیختم گنجدانی شگرف
|
همان پارسی گوی دانای پیر
|
|
چینن گفت و شد گفت او دلپذیر
|
که چون شه ز دارا ستد تاج و تخت
|
|
ز پرگار موصل برون برد رخت
|
چو زهره به بابل درآمد نخست
|
|
ز هاروتیان خاک آن بوم شست
|
بفرمود تا آتش موبدی
|
|
کشند از هنرمندی و بخردی
|
فسون نامه زند را تر کنند
|
|
وگرنه به زندان دفتر کنند
|
براه نیا خلق را ره نمود
|
|
تف و دود آتش ز دلها زدود
|
وز آنجا به تدبیر آزادگان
|
|
درآمد سوی آذر آبادگان
|