ویران کردن اسکندر آتشکده‌های ایران زمین را

دگر زان مجوسان گنجینه سنج به آتشکده کس نیاکند گنج
همان نازنینان گلنار چهر ز گلزار آتش بریدند مهر
چو شاه از جهان رسم آتش زدود برآورد ز آتش پرستنده دود
بفرمود تا مردم روزگار جز ایزد پرستی ندارند کار
به دین حنیفی پناه آورند همه پشت بر مهر و ماه آورند
چو شد ملک در ملک آن ملک بخش به میدان فراخی روان کرد رخش
به فرخندگی فتح را گشت جفت بدان گونه کان نغز گوینده گفت
وگر بایدت تا به حکم نوی دگرگونه رمزی ز من بشنوی
برار آن کهن پنبه‌ها را ز گوش که دیبای نو را کند ژنده پوش
بر آنگونه کز چند بیدار مغز شنیدم درین شیوه گفتار نغز
بسی نیز تاریخها داشتم یکی حرف ناخوانده نگذاشتم
بهم کردم آن گنج آکنده را ورق پاره‌های پراکنده را
از آن کیمیاهای پوشیده حرف برانگیختم گنجدانی شگرف
همان پارسی گوی دانای پیر چینن گفت و شد گفت او دلپذیر
که چون شه ز دارا ستد تاج و تخت ز پرگار موصل برون برد رخت
چو زهره به بابل درآمد نخست ز هاروتیان خاک آن بوم شست
بفرمود تا آتش موبدی کشند از هنرمندی و بخردی
فسون نامه زند را تر کنند وگرنه به زندان دفتر کنند
براه نیا خلق را ره نمود تف و دود آتش ز دلها زدود
وز آنجا به تدبیر آزادگان درآمد سوی آذر آبادگان