جواهر نه چندانکه آنرا دبیر
|
|
بیارد در انگشت یا در ضمیر
|
طبقهای بلور و خوانهای لعل
|
|
طرایف کشان را بفرسود نعل
|
همان تازی اسبان با زین زر
|
|
خطائی غلامان زرین کمر
|
نورد ملوکانه بیش از شمار
|
|
شتر بار زرینه بیش از هزار
|
سلاح و سلب را قیاسی نبود
|
|
پذیرنده را زو سپاسی نبود
|
دگر چیزهائی که باشد غریب
|
|
وز او مخزن خاص یابد نصیب
|
چنان گنجی از سیم و زر خلاص
|
|
به مهر جهاندار کردند خاص
|
جهاندار از آن گنج اندوخته
|
|
چو گنجی شد از گوهر افروخته
|
به گوهر فروزد دل تیره فام
|
|
مگر شبچراغش ازینست نام
|
چو تاریک شاید شدن سوی گنج
|
|
که گنج آید از روشنائی به رنج
|
چرا روی آنکس که شد گنج یاب
|
|
ز شادی برافروخت چون آفتاب
|
تو خاکی گرت گنج باید رواست
|
|
که بیخواسته خاک را کس نخواست
|
فروزندهی مرد شد خواسته
|
|
کزو کارها گردد آراسته
|
زر آن میوه زعفران ریز شد
|
|
که چون زعفران شادیانگیز شد
|
سیاهان مغرب که زنگی فشند
|
|
به صفرای آن زعفران دلخوشند
|
سکندر چو دید آن همه کان گنج
|
|
که در دستش افتاد بی دسترنج
|
پرستندگان در خویش را
|
|
همان محتشم را و درویش را
|
از آن گنج آراسته داد بهر
|
|
بداد و دهش گشت سالار دهر
|
به گردان ایران فرستاد کس
|
|
کزین در نگردد کسی باز پس
|
به درگاه ما یکسره سر نهید
|
|
هلاک سر خویش بر در نهید
|