گزارندهی نظم این داستان
|
|
سخن راند بر سنت راستان
|
که چون آتش روز روشن گذشت
|
|
پر از دود شد گنبد تیز گشت
|
شب از ماه بربست پیرایهای
|
|
شگفتی بود نور بر سایهای
|
طلایه ز لشگرگه هر دو شاه
|
|
شده پاس دارنده تا صبحگاه
|
یتاقی به آمد شدن چون خراس
|
|
نیاسود دراجه از بانگ پاس
|
بسا خفته کز هیبت پیل مست
|
|
سراسیمه هر ساعت از خواب جست
|
غنوده تن مرد از رنج و تاب
|
|
نظر هر زمانی درآمد ز خواب
|
نیایش کنان هر دو لشگر به راز
|
|
کهای کاشکی بودی امشب دراز
|
مگر کان درازی نمودی درنگ
|
|
به دیری پدید آمدی روز جنگ
|
سگالش چنان شد دو کوشنده را
|
|
که ریزند صفرای جوشنده را
|
چو خورشید روشن برآرد کلاه
|
|
پدیدار گردد سپید از سیاه
|