کشتن سرهنگان دارا را

بیا ساقی از من مرا دور کن جهان از می‌لعل پر نور کن
میی کو مرا ره به منزل برد همه دل برند او غم دل برد

جهان گر چه آرامگاهی خوشست شتابنده را نعل در آتشست
دو در دارد این باغ آراسته در و بند ازین هر دو برخاسته
درا از درباغ و بنگر تمام ز دیگر در باغ بیرون خرام
اگر زیرکی با گلی خو مگیر که باشد بجا ماندنش ناگزیر
در ایندم که داری به شادی بسیچ که آینده و روفته هیچست هیچ
نه‌ایم آمده از پی دلخوشی مگر کز پی رنج و سختی کشی
خزان را کسی در عروسی نخواند مگر وقت آن کاب و هیزم نماند

گزارنده‌ی نظم این داستان سخن راند بر سنت راستان
که چون آتش روز روشن گذشت پر از دود شد گنبد تیز گشت
شب از ماه بربست پیرایه‌ای شگفتی بود نور بر سایه‌ای
طلایه ز لشگرگه هر دو شاه شده پاس دارنده تا صبحگاه
یتاقی به آمد شدن چون خراس نیاسود دراجه از بانگ پاس
بسا خفته کز هیبت پیل مست سراسیمه هر ساعت از خواب جست
غنوده تن مرد از رنج و تاب نظر هر زمانی درآمد ز خواب
نیایش کنان هر دو لشگر به راز که‌ای کاشکی بودی امشب دراز
مگر کان درازی نمودی درنگ به دیری پدید آمدی روز جنگ
سگالش چنان شد دو کوشنده را که ریزند صفرای جوشنده را
چو خورشید روشن برآرد کلاه پدیدار گردد سپید از سیاه