گزارندهی نیک و بدهای خاک
|
|
سخن گفت ازان پادشاهان پاک
|
که چون صبح را شاه چین بار داد
|
|
عروس عدن در به دینار داد
|
رسیدند لشگر به جای مصاف
|
|
دو پرگار بستند چون کوه قاف
|
خسک بر گذرگاه کین ریختند
|
|
نقیبان خروشیدن انگیختند
|
یزک بر یزک سو بسو در شتاب
|
|
نه در دل سکونت نه در دیده آب
|
ز بسیاری لشگر از هر دو جای
|
|
فرو بست کوشنده را دست و پای
|
دو رویه ستادند بر جای جنگ
|
|
نمودند بر پیش دستی درنگ
|
مگر در میان صلحی آید پدید
|
|
که شمشیرشان برنباید کشید
|
چو بود از جوانی و گردنکشی
|
|
هم آن جانب آبی هم این آتشی
|
پدید آمد از بردباری ستیز
|
|
دل کینه ور گشت بر کینه تیز
|
ازان پس که بر کینه ره یافتند
|
|
سر از جستن مهر برتافتند
|
درآمد به غریدن آواز کوس
|
|
فلک بر دهان دهل داد بوس
|
شغبهای آیینهی پیل مست
|
|
همی شانه بر پشت پیلان شکست
|