جنگ دارا با اسکندر

بیا ساقی از باده بردار بند بپیمای پیمودن باد چند
خرابم کن از باده جام خاص مگر زین خرابات یابم خلاص

خرامیدن لاجوردی سپهر همان گردبر گشتن ماه و مهر
مپندار کز بهر بازی گریست سراپرده‌ای این چنین سرسریست
در این پرده یک رشته بیکار نیست سر رشته بر ما پدیدار نیست
که داند که فردا چه خواهد رسید ز دیده که خواهد شدن ناپدید
کرا رخت از خانه بر در نهند کرا تاج اقبال بر سر نهند

گزارنده‌ی نیک و بدهای خاک سخن گفت ازان پادشاهان پاک
که چون صبح را شاه چین بار داد عروس عدن در به دینار داد
رسیدند لشگر به جای مصاف دو پرگار بستند چون کوه قاف
خسک بر گذرگاه کین ریختند نقیبان خروشیدن انگیختند
یزک بر یزک سو بسو در شتاب نه در دل سکونت نه در دیده آب
ز بسیاری لشگر از هر دو جای فرو بست کوشنده را دست و پای
دو رویه ستادند بر جای جنگ نمودند بر پیش دستی درنگ
مگر در میان صلحی آید پدید که شمشیرشان برنباید کشید
چو بود از جوانی و گردنکشی هم آن جانب آبی هم این آتشی
پدید آمد از بردباری ستیز دل کینه ور گشت بر کینه تیز
ازان پس که بر کینه ره یافتند سر از جستن مهر برتافتند
درآمد به غریدن آواز کوس فلک بر دهان دهل داد بوس
شغبهای آیینه‌ی پیل مست همی شانه بر پشت پیلان شکست