به نامه بزرگ ایزد داد بخش
|
|
که ما را ز هر دانش او داد بخش
|
خداوند روزی ده دستگیر
|
|
پناهنده را از درش ناگزیر
|
فروزندهی کوکب تابناک
|
|
به مردم کن مردم از تیره خاک
|
توانا و دانا به هر بودنی
|
|
گنه بخش بسیار بخشودنی
|
از او هر زمان روح را مایهای
|
|
خرد را دگرگونه پیرایهای
|
یکی را چنان تنگی آرد به پیش
|
|
که نانی نبیند در انبان خویش
|
یکی را بدست افکند کوه گنج
|
|
نسنجیدههائی دهد کوه سنج
|
نه آن کس گنه کرد کان رنج یافت
|
|
نه سعیی نمود آنکه آن گنج یافت
|
کند هر چه خواهد بر او حکم نیست
|
|
که جان دادن و کشتن او را یکیست
|
نشاید سر از حکم او تافتن
|
|
جز او حاکمی کی توان یافتن
|
درود خدا باد بر بندهای
|
|
که افکنده شد با هر افکندهای
|
چه سودست کاین قوم حق ناشناس
|
|
کنند آفرین را به نفرین قیاس
|
به جائی که بدخواه خونی بود
|
|
تواضع نمودن زبونی بود
|
نکو داستانی زد آن شیر مست
|
|
که با زیردستان مشو زیردست
|
تو ای طفل ناپخته خام رای
|
|
مزن پنجه در شیر جنگ آزمای
|
به هم پنجهای با منت یار کو
|
|
سپاهت کجا و سپهدار کو
|
چو کژدم توئی مارخوئی کنی
|
|
که با اژدها جنگجوئی کنی
|
اگر کردی این خوی ماران رها
|
|
وگر نی من و تیغ چون اژدها
|
چنانت دهم مالش از تیغ تیز
|
|
که یا مرگ خواهی ز من یا گریز
|
به رخشنده آذر باستا و زند
|
|
به خورشید روشن به چرخ بلند
|