نامه دارا به اسکندر

به نامه بزرگ ایزد داد بخش که ما را ز هر دانش او داد بخش
خداوند روزی ده دستگیر پناهنده را از درش ناگزیر
فروزنده‌ی کوکب تابناک به مردم کن مردم از تیره خاک
توانا و دانا به هر بودنی گنه بخش بسیار بخشودنی
از او هر زمان روح را مایه‌ای خرد را دگرگونه پیرایه‌ای
یکی را چنان تنگی آرد به پیش که نانی نبیند در انبان خویش
یکی را بدست افکند کوه گنج نسنجیده‌هائی دهد کوه سنج
نه آن کس گنه کرد کان رنج یافت نه سعیی نمود آنکه آن گنج یافت
کند هر چه خواهد بر او حکم نیست که جان دادن و کشتن او را یکیست
نشاید سر از حکم او تافتن جز او حاکمی کی توان یافتن
درود خدا باد بر بنده‌ای که افکنده شد با هر افکنده‌ای
چه سودست کاین قوم حق ناشناس کنند آفرین را به نفرین قیاس
به جائی که بدخواه خونی بود تواضع نمودن زبونی بود
نکو داستانی زد آن شیر مست که با زیردستان مشو زیردست
تو ای طفل ناپخته خام رای مزن پنجه در شیر جنگ آزمای
به هم پنجه‌ای با منت یار کو سپاهت کجا و سپهدار کو
چو کژدم توئی مارخوئی کنی که با اژدها جنگجوئی کنی
اگر کردی این خوی ماران رها وگر نی من و تیغ چون اژدها
چنانت دهم مالش از تیغ تیز که یا مرگ خواهی ز من یا گریز
به رخشنده آذر باستا و زند به خورشید روشن به چرخ بلند