گزارنده پیر کیانی سرشت
|
|
گزارش چنین کرد از آن سرنبشت
|
که وقتی که از گوهر و تیغ و تاج
|
|
ز یونان شدی پیش دارا خراج
|
در آن گوهرین گنج بن ناپدید
|
|
بدی خایهی زر خدای آفرید
|
منقش یکی خسروانی بساط
|
|
که بیننده را تازه کردی نشاط
|
چوقاصد زبان تیغ پولاد کرد
|
|
خراج کهن گشته را یاد کرد
|
برو بانگ زد شهریار دلیر
|
|
که نتوان ستد غارت از تندشیر
|
زمانه دگرگونه آیین نهاد
|
|
شد آن مرغ کو خایه زرین نهاد
|
سپهر آن بساط کهن در نوشت
|
|
بساطی دگر ملک را تازه گشت
|
همه ساله گوهر نخیزد ز سنگ
|
|
گهی صلح سازد جهان گاه جنگ
|
به گردن کشی بر میآور نفس
|
|
به شمشیر با من سخن گوی بس
|
تو را آن کفایت که شمشیر من
|
|
نیارد سر تخت تو زیر من
|
چو من با رکابی که برداشتم
|
|
عنان جهان بر تو بگذاشتم
|
تو با آنکه داری چنان توشهای
|
|
رها کن مرا در چنین گوشهای
|
بر آنم میاور که عزم آورم
|
|
به هم پنجهای با تو رزم آورم
|
به یک سو نهم مهر و آزرم را
|
|
به جوش آورم کینهی گرم را
|
مگر شه نداند که در روز جنگ
|
|
چه سرها بریدم در اقصای زنگ
|
به یک تاختن تا کجا تاختم
|
|
چه گردنکشان را سرانداختم
|
کسی کارمغانی دهد طوق و تاج
|
|
چو زنهاریان چون فرستد خراج
|
ز من مصر باید نه زر خواستن
|
|
سخن چون زر مصری آراستن
|
ببین پایگاه مرا تا کجاست
|
|
بدان پایه باید ز من مایه خواست
|