خراج خواستن دارا از اسکندر

گزارنده پیر کیانی سرشت گزارش چنین کرد از آن سرنبشت
که وقتی که از گوهر و تیغ و تاج ز یونان شدی پیش دارا خراج
در آن گوهرین گنج بن ناپدید بدی خایه‌ی زر خدای آفرید
منقش یکی خسروانی بساط که بیننده را تازه کردی نشاط
چوقاصد زبان تیغ پولاد کرد خراج کهن گشته را یاد کرد
برو بانگ زد شهریار دلیر که نتوان ستد غارت از تندشیر
زمانه دگرگونه آیین نهاد شد آن مرغ کو خایه زرین نهاد
سپهر آن بساط کهن در نوشت بساطی دگر ملک را تازه گشت
همه ساله گوهر نخیزد ز سنگ گهی صلح سازد جهان گاه جنگ
به گردن کشی بر می‌آور نفس به شمشیر با من سخن گوی بس
تو را آن کفایت که شمشیر من نیارد سر تخت تو زیر من
چو من با رکابی که برداشتم عنان جهان بر تو بگذاشتم
تو با آنکه داری چنان توشه‌ای رها کن مرا در چنین گوشه‌ای
بر آنم میاور که عزم آورم به هم پنجه‌ای با تو رزم آورم
به یک سو نهم مهر و آزرم را به جوش آورم کینه‌ی گرم را
مگر شه نداند که در روز جنگ چه سرها بریدم در اقصای زنگ
به یک تاختن تا کجا تاختم چه گردنکشان را سرانداختم
کسی کارمغانی دهد طوق و تاج چو زنهاریان چون فرستد خراج
ز من مصر باید نه زر خواستن سخن چون زر مصری آراستن
ببین پایگاه مرا تا کجاست بدان پایه باید ز من مایه خواست