خراج خواستن دارا از اسکندر

زهی زخم کز زخمه‌ی چون شکر شود رود خشکی بدو رود تر
در آن بزم آراسته چون بهشت گل افشان‌تر از ماه اردیبهشت
سکندر جهانجوی فرخ سریر نشسته چو بر چرخ بدر منیر
ز دارا درآمد فرستاده‌ای سخنگوی و روشن‌دل آزاده‌ای
چو خسرو پرستان پرستش نمود هم او را و هم شاه خود را ستود
چو کرد آفرین بر جهان پهلوان شنیده سخن کرد با او روان
ز دارا درود آوریدش نخست نداده خراج کهن باز جست
که چون بود کز گوهر و طوق و تاج ز درگاه ما واگرفتی خراج
زبونی چه دیدی تو در کار ما که بردی سر از خط پرگار ما
همان رسم دیرینه را کاربند مکن سرکشی تا نیابی گزند
سکندر ز گرمی چنان برفروخت که از آتش دل زبانش بسوخت
کمان گوشه‌ی ابرویش خم گرفت ز تندیش گوینده را دم گرفت
چنان دید در قاصد راه سنج که از جوش دل مغزش آمد به رنج
زبان چون ز گرمی بر آشفته شد سخن‌های ناگفتنی گفته شد
فرو گفت لختی سخنهای سخت چو گوید خداوند شمشیر و تخت
که را در خرد رای باشد بلند نگوید سخن‌های ناسودمند
زبان گر به گرمی صبوری کند ز دوری کن خویش دوری کند
سخن گر چه با او زهازه بود نگفتن هم از گفتنش به بود
چو خوش گفت فرزانه‌ی پیش بین زبان گوشتین است و تیغ آهنین
نباشد به خود بر کسی مرزبان که گوید هر آنچ آیدش بر زبان