بیا تا ز بیداد شوئیم دست
|
|
که بی داد نتوان ز بیداد رست
|
چه بندیم دل در جهان سال و ماه
|
|
که هم دیو خانست و هم غول راه
|
جهان وام خویش از تو یکسر برد
|
|
به جرعه فرستد به ساغر بود
|
چو باران که یک یک مهیا شود
|
|
شود سیل و آنگه به دریا شود
|
بیا تا خوریم آنچه داریم شاد
|
|
درم بر درم چند باید نهاد
|
نهنگی به ما برگذر کرده گیر
|
|
همه گنج ناخورده را خورده گیر
|
از آن گنج کاورد قارون به دست
|
|
سرانجام در خاک بین چون نشست
|
وزان خشت زرین شداد عاد
|
|
چه آمد به جز مردن نامراد
|
درین باغ رنگین درختی نرست
|
|
که ماند از قفای تبرزن درست
|
گزارش کن زیور تاج و تخت
|
|
چنین گفت کان شاه فیروز بخت
|
یکی روز فارغ دل و شاد بهر
|
|
بر آسوده بود از هوسهای دهر
|
میناب در جام شاهنشهی
|
|
گهی پر همی کرد و گاهی تهی
|
حکیمان هشیار دل پیش او
|
|
خردمند مونس خرد خویش او
|
به هر نسبتی کامد از بانگ چنگ
|
|
سخن شد بسی در نمطهای تنگ
|
به هر جرعه میکه شه میفشاند
|
|
مهندس درختی در او مینشاند
|
درخشان شده میچو روشن درخش
|
|
قدح شکر افشان و مینوش بخش
|
دماغ نیوشنده را سرگران
|
|
ز نوش میو رود رامشگران
|
سرشک قدح نالهی ارغنون
|
|
روان کرده از رودها رود خون
|