باز گشتن اسکندر از جنگ زنگ با فیروزی

روار و زنان نای زرین زدند سراپرده بر پشت پروین زدند
ز دریای افرنجه تا رود نیل بجوش آمد از بانگ طبل رحیل
دراینده هر سو درای شتر ز بانگ تهی مغز را کرد پر
دهان جلاجل به هرای زر ز شور جرس گوشها کرده کر
به موکب روان لشگر از هر کنار نه چندان که داند کس آنرا شمار
جهاندار در موکب خاص خویش خرامنده بر کبک رقاص خویش
چو لختی زمین ز آن طرف در نوشت ز پهلوی وادی درآمد به دشت
ز بس رایت انگیزی سرخ و زرد مقرنس شده گنبد لاجورد
ز صحرا غنیمت برآورده کوه ز گوهر کشیدن هیونان ستوه
ز بس گنج آگنده بر پشت پیل به صد جای پل بسته بر رود نیل
بدین فرخی شاه فیروزمند برافراخته سر به چرخ بلند
به مصرآمد و مصریان را نواخت به آئین خود کار آن شهر ساخت
وز آنجا روان شد به دریا کنار پذیرفت یک چندی آنجا قرار
به هر منزلی کو علم برکشید در آن منزل آمد عمارت پدید
به گنج و به فرمان در آن ریگ بوم عمارت بسی کرد بر رسم روم
بر آبادی راه می‌برد رنج بر آن ریگ می‌ریخت چون ریگ گنج
نخستین عمارت به دریا کنار بنا کرد شهری چو خرم بهار
به آبادی و روشنی چون بهشت همش جای بازار و هم جای کشت
به اسکندر آن شهر چون شد تمام هم اسکندریه‌ش نهادند نام
چو پرداخت آن نغز بنیاد را که مانند شد مصر و بغداد را