باز گشتن اسکندر از جنگ زنگ با فیروزی

بیا ساقی از می مرا مست کن چو می در دهی نقل بر دست کن
از آن می که دل را برو خوش کنم به دوزخ درش طلق آتش کنم

برومند باد آن همایون درخت که در سایه او توان برد رخت
گه از میوه آرایش خوان دهد گه از سایه آسایش جان دهد
به میوه رسیده بهاری چنین ز رونق میفتاد کاری چنین
چو شد بارور میوه‌دار جوان به دست تبر دادنش چون توان
زمستان برون رفت و آمد بهار برآورده سبزه سر از جویبار
دگر باره سرسبز شد خاک خشک بنفشه برآمیخت عنبر به مشک
به عنبر خری نرگس خوابناک چو کافورتر سر برون زد ز خاک
گشادم من از قفل گنجینه بند به صحرا علم برکشیدم بلند
نهان پیکر آن هاتف سبز پوش که خواند سراینده آنرا سروش
به آواز پوشیدگان گفت خیز گزارش کن از خاطر گنج ریز
که چون رومی از زنگی آنکین کشید سکندر کجا رخش در زین کشید

گزارنده داستان دری چنین داد نظم گزارش گری
که چون فرخی شاه را گشت جفت چو گلنار خندید و چون گل شکفت
درگنج بگشاد بر گنج خواه توانگر شد از گنج و گوهر سپاه
برآسود یک هفته بر جای جنگ به یاقوت می رنگ داد آذرنگ
چو سقای باران و فراش باد زدند آب و رفتند ره بامداد
شد از راه او گرد برخاسته که بی‌گرد به راه آراسته
چو بی گرد شد راه را کرد راه درآمد به زین شاه گیتی پناه