پیکار اسکندر با لشگر زنگبار

دلیر و سخنگوی و دانش پرست به تیر و به شمشیر گستاخ دست
کشیده دمش طوطیان را به دام سخن پروری طوطیا نوش نام
به شیرین سخن‌های مردم فریب ربوده نیوشندگان را شکیب
ندیم سکندر به بی گاه و گاه محاسب در احکام خورشید و ماه
سکندر به حکم پیام آوری بر خویش خواندش به نام آوری
بفرمود تا هیچ نارد درنگ شتابان شود سوی سالار زنگ
رساند بدو بیم شمشیر شاه مگر بشنود باز گردد ز راه
به زنگی زبان رهنمونی کند که آهن در آتش زبونی کند
جوانمرد گل‌چهره چون سرو بن ز رومی به زنگی رساند این سخن
که دارنده تاج و شمشیر و تخت روان کرد رایت به نیروی بخت
جوان دولت و تیز و گردنکشست گه خشم سوزنده چون آتشست
چو بر شاه آهو کشد چرم گور بدوزد سر مور بر پای مور
چنان به که با او مدارا کنی بنالی و عذر آشکارا کنی
نباید که آن آتش آید به تاب که ننشیند آنگه به دریای آب
به مهرش روان باید آراستن مبارک نشد کین ازو خواستن
جهانش گه صلح و جنگ آزمود ز جنگش زیان دید و از صلح سود
شه زنگ چون گوش کرد آن سخن بپیچید بر خود چو مار کهن
دماغش ز گرمی برآمد به جوش برآورد چون رعد غران خروش
بفرمود تا طوطیا نوش را کشند و برنداز تنش هوش را
ربودنش آن دیوساران ز جای چو که برگ را مهره‌ی کهربای