پیکار اسکندر با لشگر زنگبار

بیا ساقی آن می‌که رومی وشست به من ده که طبعم چو زنگی خوشست
مگر با من این بی محابا پلنگ چو رومی و زنگی نباشد دو رنگ

فریبنده راهی شد این راه دور که بر چرخ هفتم توان دید نور
درین ره فرشته زره می‌رود که آید یکی دیو و ده می‌رود
به معیار این چارسو رهروی نسنجد دو جو تا ندزدد جوی
قراضه قراضه رباید نخست ربایند ازو چون که گردد درست
بجو می‌ستاند ز دهقان پیر به من می‌فرستند به دیوان میر
ز من رخت این همرهان دور باد زبانم بر این نکته معذور باد
از این آشنایان بیگانه خوی دوروئی نگر یک زبانی مجوی
دو سوراخ چون رو به حیله ساز یکی سوی شهوت یکی سوی آز
ولیکن چو کژدم به هنگام هوش نه سوراخ دیده نه سوراخ گوش

گزارش گر رازهای نهفت ز تاریخ دهقان چنین باز گفت
که چون شاه چین زین برابرش نهاد فلک نعل زنگی بر آتش نهاد
سپهر از کمین مهر بیرون جهاند ستاره ز کف مهره بیرون فشاند
جهان از دلیران لشکر شکن کشیده چو انجم بسی انجمن
از آیینه پیل و زنگ شتر صدف را شبه رست بر جای در
ز پویه که پی بر زمین می‌فشرد در اندام گاو استخوان گشت خرد
شه روم رسم کیان تازه کرد ز نوبت جهان را پرآوازه کرد
بر آراست لشگر به آیین روم چو آرایش نقش بر مهر موم
ز رومی تنی بود بس مهربان زبان آوری آگه از هر زبان