ملک زاده با او بهم داد دست
|
|
به پذرفتگاری بر آن عهد بست
|
که شاهی چو بر من کند شغل راست
|
|
وزیر او بود بر من ایزد گواست
|
نتابم سر از رأی و پیمان او
|
|
نبندم کمر جز به فرمان او
|
سرانجام کاقبال یاری نمود
|
|
برآن عهد شاه استواری نمود
|
چو استاد دانست کان طفل خرد
|
|
بخواهد ز گردنکشان گوی برد
|
از آن هندسی حرف شکلی کشید
|
|
که مغلوب و غالب درو شد پدید
|
بدو داد کین حرف را وقت کار
|
|
به نام خود و خصم خود برشمار
|
اگر غالب از دایره نام توست
|
|
شمار ظفر در سرانجام توست
|
وگر ز آنکه ناغالبی در قیاس
|
|
ز غالبتر از خویشتن در هراس
|
شه آن حرف بستد ز دانای پیر
|
|
شد آن داوری پیش او دلپذیر
|
چو هر وقت کان حرف بنگاشتی
|
|
ز پیروزی خود خبر داشتی
|
بر اینگونه میزیست بارای و هوش
|
|
ز هر دانش آورده دیگی به جوش
|
هم او همتی زیرک اندیش داشت
|
|
هم اندیشه زیرکان بیش داشت
|
به فرمان کار آگهان کار کرد
|
|
بدین آگهی بخت را یار کرد
|
هنر پیشه فرزند استاد او
|
|
که همدرس او بود و همزاد او
|
عجب مهربان بود بر مرزبان
|
|
دل مرزبان هم بدو مهربان
|
نکردی یکی مرغ بر بابزن
|
|
کارسطو نبودی بر آن رای زن
|
نجستی ز تدبیر او دوریی
|
|
بهر کار ازو خواست دستوریی
|
چو پرگار چرخ از بر کوه و دشت
|
|
برین دایره مدتی چند گشت
|
ملک فیلقوس از جهان رخت برد
|
|
جهان را به شاهنشه نو سپرد
|