دانش آموختن اسکندر از نقوماجس حکیم پدر ارسطو

ملک زاده با او بهم داد دست به پذرفتگاری بر آن عهد بست
که شاهی چو بر من کند شغل راست وزیر او بود بر من ایزد گواست
نتابم سر از رأی و پیمان او نبندم کمر جز به فرمان او
سرانجام کاقبال یاری نمود برآن عهد شاه استواری نمود
چو استاد دانست کان طفل خرد بخواهد ز گردنکشان گوی برد
از آن هندسی حرف شکلی کشید که مغلوب و غالب درو شد پدید
بدو داد کین حرف را وقت کار به نام خود و خصم خود برشمار
اگر غالب از دایره نام توست شمار ظفر در سرانجام توست
وگر ز آنکه ناغالبی در قیاس ز غالب‌تر از خویشتن در هراس
شه آن حرف بستد ز دانای پیر شد آن داوری پیش او دلپذیر
چو هر وقت کان حرف بنگاشتی ز پیروزی خود خبر داشتی
بر اینگونه می‌زیست بارای و هوش ز هر دانش آورده دیگی به جوش
هم او همتی زیرک اندیش داشت هم اندیشه زیرکان بیش داشت
به فرمان کار آگهان کار کرد بدین آگهی بخت را یار کرد
هنر پیشه فرزند استاد او که هم‌درس او بود و هم‌زاد او
عجب مهربان بود بر مرزبان دل مرزبان هم بدو مهربان
نکردی یکی مرغ بر بابزن کارسطو نبودی بر آن رای زن
نجستی ز تدبیر او دوریی بهر کار ازو خواست دستوریی
چو پرگار چرخ از بر کوه و دشت برین دایره مدتی چند گشت
ملک فیلقوس از جهان رخت برد جهان را به شاهنشه نو سپرد