ستایش اتابیک اعظم نصرةالدین ابوبکربن محمد

رسد شرق تا غرب احسان او به هر خانه‌ای نعمت خوان او
زهی بارگاهی که چون آفتاب ز مشرق به مغرب رساند طناب
به کیخسروی نامش افتاده چست نسب کرده بر کیقبادی درست
به هر وادیی کو عنان تافته در منه به دامن درم یافته
ز کنجش زمین کیسه بر دوخته سمن سیم و خیری زر اندوخته
کجا گنج دانی پشیزی در او که از گنج او نیست چیزی در او
چو از تاج او شد فلک سر بلند سرش باد از آن تاج فیروزمند
زهی خضر و اسکندر کاینات که هم ملک داری هم آب حیات
چو اسکندری شاه کشورگشای چو خضر از ره افتاده را رهنمای
همه چیز داری که آن درخورست نداری یکی چیز و آن همسرست
چو دریا نگویم گران سایه‌ای همانا که چون کان گرانمایه‌ای
چو در صید شیران شعار افکنی به تیری دو پیکر شکار افکنی
چو در جنگ پیلان گشائی کمند دهی شاه قنوج را پیل بند
اگر شیر گور افکند وقت زور تو شیر افکنی بلکه بهرام گور
چه دولت که در بند کار تو نیست چه مقصود کان در کنار تو نیست
بسا گردن سخت کیمخت چرم که شد چون دوال از رکاب تو نرم
دو شخص ایمنند از تو کایی به جوش یکی نرم گردن یکی سفته گوش
به عذر از تو بدخواه جان می‌برد بدین عهد رایت جهان می‌برد
چو برگشت گرد جهان روزگار ز شش پادشه ماند شش یادگار
کلاه از کیومرث تختگیر ز جمشید تیغ از فریدون سریر