رسد شرق تا غرب احسان او
|
|
به هر خانهای نعمت خوان او
|
زهی بارگاهی که چون آفتاب
|
|
ز مشرق به مغرب رساند طناب
|
به کیخسروی نامش افتاده چست
|
|
نسب کرده بر کیقبادی درست
|
به هر وادیی کو عنان تافته
|
|
در منه به دامن درم یافته
|
ز کنجش زمین کیسه بر دوخته
|
|
سمن سیم و خیری زر اندوخته
|
کجا گنج دانی پشیزی در او
|
|
که از گنج او نیست چیزی در او
|
چو از تاج او شد فلک سر بلند
|
|
سرش باد از آن تاج فیروزمند
|
زهی خضر و اسکندر کاینات
|
|
که هم ملک داری هم آب حیات
|
چو اسکندری شاه کشورگشای
|
|
چو خضر از ره افتاده را رهنمای
|
همه چیز داری که آن درخورست
|
|
نداری یکی چیز و آن همسرست
|
چو دریا نگویم گران سایهای
|
|
همانا که چون کان گرانمایهای
|
چو در صید شیران شعار افکنی
|
|
به تیری دو پیکر شکار افکنی
|
چو در جنگ پیلان گشائی کمند
|
|
دهی شاه قنوج را پیل بند
|
اگر شیر گور افکند وقت زور
|
|
تو شیر افکنی بلکه بهرام گور
|
چه دولت که در بند کار تو نیست
|
|
چه مقصود کان در کنار تو نیست
|
بسا گردن سخت کیمخت چرم
|
|
که شد چون دوال از رکاب تو نرم
|
دو شخص ایمنند از تو کایی به جوش
|
|
یکی نرم گردن یکی سفته گوش
|
به عذر از تو بدخواه جان میبرد
|
|
بدین عهد رایت جهان میبرد
|
چو برگشت گرد جهان روزگار
|
|
ز شش پادشه ماند شش یادگار
|
کلاه از کیومرث تختگیر
|
|
ز جمشید تیغ از فریدون سریر
|