در شرف این نامه بر دیگر نامه‌ها

بیا ساقی از سر بنه خواب را می ناب ده عاشق ناب را
میی گو چو آب زلال آمده است بهر چار مذهب حلال آمده است

دلا تا بزرگی نیاری به دست به جای بزرگان نشاید نشست
بزرگیت باید در این دسترس به یاد بزرگان برآور نفس
سخن تا نپرسند لب بسته دار گهر نشکنی تیشه آهسته‌دار
نپرسیده هر کو سخن یاد کرد همه گفته خویش را باد کرد
به بی دیده نتوان نمودن چراغ که جز دیده را دل نخواهد به باغ
سخن گفتن آنگه بود سودمند کز آن گفتن آوازه گردد بلند
چو در خورد گوینده ناید جواب سخن یاوه کردن نباشد صواب
دهن را به مسمار بر دوختن به از گفتن و گفته را سوختن
چه می‌گویم ای نانیوشنده مرد ترا گوش بر قصه‌ی خواب و خورد
چه دانی که من خود چه فن میزنم دهل بر در خویشتن میزنم
متاع گران مایه دارم بسی نیارم برون تا نخواهد کسی
خریدار در چون صدف دیده دوخت بدین کاسدی در نشاید فروخت
مرا با چنین گوهری ارجمند همی حاجت آید به گوهر پسند
نیوشنده‌ای خواهم از روزگار که گویم به دور از آموزگار
بکاوم به الماس او کان خویش کنم بسته در جان او جان خویش
زمانه چنین پیشه‌ها پر دهد یکی درستاند یکی در دهد
دلی کو که بی جان خراشی بود کمندی که بی دور باشی بود
مگر مار برد گنج از آن رو نشست که تا رایگان مهره ناید به دست