دلا تا بزرگی نیاری به دست
|
|
به جای بزرگان نشاید نشست
|
بزرگیت باید در این دسترس
|
|
به یاد بزرگان برآور نفس
|
سخن تا نپرسند لب بسته دار
|
|
گهر نشکنی تیشه آهستهدار
|
نپرسیده هر کو سخن یاد کرد
|
|
همه گفته خویش را باد کرد
|
به بی دیده نتوان نمودن چراغ
|
|
که جز دیده را دل نخواهد به باغ
|
سخن گفتن آنگه بود سودمند
|
|
کز آن گفتن آوازه گردد بلند
|
چو در خورد گوینده ناید جواب
|
|
سخن یاوه کردن نباشد صواب
|
دهن را به مسمار بر دوختن
|
|
به از گفتن و گفته را سوختن
|
چه میگویم ای نانیوشنده مرد
|
|
ترا گوش بر قصهی خواب و خورد
|
چه دانی که من خود چه فن میزنم
|
|
دهل بر در خویشتن میزنم
|
متاع گران مایه دارم بسی
|
|
نیارم برون تا نخواهد کسی
|
خریدار در چون صدف دیده دوخت
|
|
بدین کاسدی در نشاید فروخت
|
مرا با چنین گوهری ارجمند
|
|
همی حاجت آید به گوهر پسند
|
نیوشندهای خواهم از روزگار
|
|
که گویم به دور از آموزگار
|
بکاوم به الماس او کان خویش
|
|
کنم بسته در جان او جان خویش
|
زمانه چنین پیشهها پر دهد
|
|
یکی درستاند یکی در دهد
|
دلی کو که بی جان خراشی بود
|
|
کمندی که بی دور باشی بود
|
مگر مار برد گنج از آن رو نشست
|
|
که تا رایگان مهره ناید به دست
|