در حسب حال و انجام روزگار

چو پی سست و پوسیده گشت استخوان دگر قصه سخت روئی مخوان
غرور جوانی چو از سر نشست ز گستاخ کاری فرو شوی دست
بهی چهره‌ی باغ چندان بود که شمشاد با لاله خندان بود
چو باد خزانی درآید به باغ زمانه دهد جای بلبل به زاغ
شود برگ ریزان ز شاخ بلند دل باغبانان شود دردمند
ریاحین ز بستان شود ناپدید در باغ را کس نجوید کلید
بنال ای کهن بلبل سالخورد که رخساره سرخ گل گشت زرد
دو تا شد سهی سرو آراسته کدیور شد از سایه برخاسته
چو تاریخ پنجه درآمد به سال دگرگونه شد بر شتابنده حال
سر از بار سنگین درآمد به سنگ جمازه به تنگ آمد از راه تنگ
فرو ماند دستم ز می خواستن گران گشت پایم ز بر خاستن
تنم گونه‌ی لاجوردی گرفت گلم سرخی انداخت زردی گرفت
هیون رونده ز ره مانده باز به بالینگه آمد سرم را نیاز
همان بور چوگانی باد پای به صد زخم چوگان نجنبد ز جای
طرب را به میخانه گم شد کلید نشان پشیمانی آمد پدید
برآمد ز کوه ابر کافور بار مزاج زمین گشت کافور خوار
گهی دل به رفتن نیاید به گوش صراحی تهی گشت و ساقی خموش
سر از لهو پیچید و گوش از سماع که نزدیک شد کوچگه را وداع
به وقتی چنین کنج بهتر ز کاخ که دوران کند دست یازی فراخ
تماشای پروانه چندان بود که شمع شب افروز خندان بود