در ختم کتاب و دعای علاء الدین کرپ ارسلان

گر به سمع تو دلپسند شود چون سریر تو سربلند شود
خار کان انگبین بر او رانند زیرکانش ترانگبین خوانند
میوه‌ای دادمت ز باغ ضمیر چرب و شیرین چو انگبین در شیر
ذوق انجیر داده دانه‌ی او مغز بادام در میانه‌ی او
پیش بیرونیان برونش نغز وز درونش درونیان را مغز
حقه‌ای بسته پر ز در دارد وز عبارت کلید پر دارد
در دران رشته سر گرای بود که کلیدش گره گشای بود
هر چه در نظم او ز نیک و بدست همه رمز و اشارت خردست
هر یک افسانه‌ای جداگانه خانه‌ی گنج شد نه افسانه
آنچه کوتاه جامه شد جسدش کردم از نظم خود دراز قدش
وآنچه بودش درازی از حد بیش کوتهی دادمش به صنعت خویش
کردم این تحفه را گزارش نغز اینت چرب استخوان شیرین مغز
تا دراری به حسن او نظری جلوه‌ای دادمش به هر هنری
لطف بسیار دخل اندک خرج کرده در هر دقیقه درجی درج
دست ناکرده دلستانی چند بکر چون روی غنچه زیر پرند
مصرعی زر و مصرعی از در تهی از دعوی و ز معنی پر
تا بدانند کز ضمیر شگرف هر چه خواهم دراورم به دو حرف
وانچه بر هفت کنج خانه‌ی راز بستم آرایشی فراخ و دراز
غرض آن شد که چشم از آرایش در فراخی پذیرد آسایش
آنچه بینی که بر بساط فراخ کرده‌ام چشم و گوش را گستاخ