شکایت کردن هفت مظلوم

خورد و خندید و خفت و آرامید وز شراب آنچه خواست آشامید
چون زمانی به گرد باغ بگشت خواست کز عشق باغ گیرد دشت
گفت بر من فروش باغت را تا دهم روشنی چراغت را
گفتم این باغ را که جان منست چون فروشم که عیشدان منست
هرکسی را در آتشی داغیست من بی چاره را همین باغیست
باغ پندار کان تست مدام من ترا باغبان نه بلکه غلام
هر گهی کافتدت به باغ شتاب میوه خور باده نوش بر لب آب
و آنچه خیزد ز مطبخ چو منی پیشت آرم به دست سیم تنی
گفت ازین در گذر بهانه مساز باغ بفروش و رخت وا پرداز
جهد بسیار شد به شور و به شر باغ نفروختم به زور و به زر
عاقبت چون ز کینه شد سرمست تهمتی از دروغ بر من بست
تا بدان جرم از جنایت خویش باغ را بستد از من درویش
وز پی آن که در تظلم گاه این تظلم نیاورم بر شاه
کرد زندانیم به رنج وبال وین سخن را کمینه رفت دو سال
شه بدو باغ دادو گشت آباد خانه و باغ داد چون بغداد

گفت زندانی سوم با شاه کای ترا سوی هرچه خواهی راه
بنده بازارگان دریا بود روزیم زان سفر مهیا بود
رفتمی گه گهی به دریا بار سودها دیدمی در آن بسیار
چون شناسا شدم به دانائی در بدو نیک در دریائی
للئی چندم اوفتاد به چنگ شب چراغ سحر به رونق و رنگ