خورد و خندید و خفت و آرامید
|
|
وز شراب آنچه خواست آشامید
|
چون زمانی به گرد باغ بگشت
|
|
خواست کز عشق باغ گیرد دشت
|
گفت بر من فروش باغت را
|
|
تا دهم روشنی چراغت را
|
گفتم این باغ را که جان منست
|
|
چون فروشم که عیشدان منست
|
هرکسی را در آتشی داغیست
|
|
من بی چاره را همین باغیست
|
باغ پندار کان تست مدام
|
|
من ترا باغبان نه بلکه غلام
|
هر گهی کافتدت به باغ شتاب
|
|
میوه خور باده نوش بر لب آب
|
و آنچه خیزد ز مطبخ چو منی
|
|
پیشت آرم به دست سیم تنی
|
گفت ازین در گذر بهانه مساز
|
|
باغ بفروش و رخت وا پرداز
|
جهد بسیار شد به شور و به شر
|
|
باغ نفروختم به زور و به زر
|
عاقبت چون ز کینه شد سرمست
|
|
تهمتی از دروغ بر من بست
|
تا بدان جرم از جنایت خویش
|
|
باغ را بستد از من درویش
|
وز پی آن که در تظلم گاه
|
|
این تظلم نیاورم بر شاه
|
کرد زندانیم به رنج وبال
|
|
وین سخن را کمینه رفت دو سال
|
شه بدو باغ دادو گشت آباد
|
|
خانه و باغ داد چون بغداد
|