اندرز گرفتن بهرام از شبان

لیک از آبادی اینطرف دورست خوان اگر بینواست معذورست
شه چو نان پاره شبان را دید شربتی آب خورد و دست کشید
گفت نان آنگهی خورم که نخست زانچه پرسم خبردهی به درست
کین سگ بسته مستمند چراست شیرخانه است گرگ بند چراست
پیر گفت ای جوان زیبا روی گویمت آنچه رفت موی به موی
این سگی بود پاسبان گله من بدو کرده کار خویش یله
از وفاداری و امینی او شاد بودم به همنشینی او
گر کله دور داشتی همه سال دزد را چنگ و گرگ را چنگال
من بدو داده حرز خانه خویش خوانده او را نه سگ شبانه‌ی خویش
و او به دندان و چنگ دشمن سوز بازوی آهنین من شب و روز
گر من از دشت رفتمی سوی شهر گله از پاس او گرفتی بهر
ور شدی شغل من به شهر دراز گله را او به خانه بردی باز
چند سالم یتاق داری کرد راست بازی و راست کاری کرد
تا یکی روز بر صحیفه‌ی کار گله را نقش بر زدم به شمار
هفت سر گوسفند کم دیدم غلطم در حساب ترسیدم
بعد یک هفته چون شمردم باز هم کم آمد به کس نگفتم راز
پاس می‌داشتم به رای و به هوش در خطای کسم نیامد گوش
گر چه می‌داشتم به شبها پاس نشدم هیچ شب حریف شناس
وانک آگاه‌تر به کار از من پاسبان‌تر هزار بار از من
باز چون کردم آن شمار درست هم کم آمد چنانکه روز نخست