هریکی در جوال گوشه خویش
|
|
کرده ترتیب راه توشه خویش
|
نام این خیر و نام آن شر بود
|
|
فعل هریک به نام درخور بود
|
چون بریدند روزکی دو سه راه
|
|
توشهای را که داشتند نگاه
|
خیر میخورد و شر نگه میداشت
|
|
این غله میدرود و آن میکاشت
|
تا رسیدند هر دو دوشادوش
|
|
به بیابانی از بخار بجوش
|
کورهای چون تنور از آتش گرم
|
|
کاهن از وی چو موم گشتی نرم
|
گرمسیری ز خشک ساری بوم
|
|
کرده باد شمال را به سموم
|
شر خبر داشت کان زمین خراب
|
|
دوریی درد و ندارد آب
|
مشکی از آب کرده پنهان پر
|
|
در خریطه نگاهداشت چو در
|
خیر فارغ که آب در راهست
|
|
بیخبر کاب نیست آن چاهست
|
در بیابان گرم و راه دراز
|
|
هر دو میتاختند با تک و تاز
|
چون به گرمی شدند روزی هفت
|
|
آب شر ماند و آب خیر برفت
|
شر که آن آبرا ز خیر نهفت
|
|
با وی از خیر و شر حدیث نگفت
|
خیر چون دید کو ز گوهر بد
|
|
دارد آبی در آبگینه خود
|
وقت وقت از رفیق پنهانی
|
|
میخورد چون رحیق ریحانی
|
گرچه در تاب تشنگی میسوخت
|
|
لب به دندان ز لابه برمیدوخت
|
تشنه در آب او نظر میکرد
|
|
آب دندانی از جگر میخورد
|
تا به حدی که خشک شد جگرش
|
|
باز ماند از گشادگی نظرش
|
داشت با خود دو لعل آتش رنگ
|
|
آب دارنده و آبشان در سنگ
|
میچکید آب ازان دو لعل نهان
|
|
آب دیده ولی نه آب دهان
|