شب چو از مشک برکشید علم
|
|
نقره را قیر درکشید قلم
|
عیش خوش بودشان در آن بستان
|
|
باده در دست و نغمه در دستان
|
هم در آن باغ دل گرو کردند
|
|
خرمی تازه عیش نو کردند
|
بود مهتابی آسمان افروز
|
|
شبی الحق به روشنائی روز
|
مغز ماهان چو گرم شد ز شراب
|
|
تابش ماه دید و گردش آب
|
گرد آن باغ گشت چون مستان
|
|
تا رسید از چمن به نخلستان
|
دید شخصی ز دور کامد پیش
|
|
خبرش داد از آشنائی خویش
|
چون که بشناختش همالش بود
|
|
در تجارت شریک مالش بود
|
گفت چون آمدی بدین هنگام
|
|
نه رفیق و نه چاکر و نه غلام
|
گفت کامشب رسیدم از ره دور
|
|
دلم از دیدنت نبود صبور
|
سودی آوردهام برون ز قیاس
|
|
زان چنان سود هست جای سپاس
|
چون رسیدم به شهر بیگه بود
|
|
شهر در بسته خانه بیره بود
|
هم در آن کاروانسرای برون
|
|
بر دم آنبار مهر کرده درون
|
چون شنیدم که خواجه مهمانست
|
|
آمدم باز رفتن آسانست
|
گر تو آیی به شهر به باشد
|
|
داور ده صلاح ده باشد
|
نیز ممکن بود که در شب داج
|
|
نیمه سودی نهان کنیم از باج
|
دل ماهان ز شادمانی مال
|
|
برگرفت آن شریک را دنبال
|
در گشادند باغ را ز نهفت
|
|
چون کسیشان ندید هیچ نگفت
|
هردو در پویه گشته باد خرام
|
|
تا ز شب رفت یک دو پاس تمام
|
پیش میشد شریک راه نورد
|
|
او به دنبال میدوید چو گرد
|