نشستن بهرام روز چهارشنبه در گنبد پیروزه رنگ و افسانه گفتن دختر پادشاه اقلیم پنجم

شب چو از مشک برکشید علم نقره را قیر درکشید قلم
عیش خوش بودشان در آن بستان باده در دست و نغمه در دستان
هم در آن باغ دل گرو کردند خرمی تازه عیش نو کردند
بود مهتابی آسمان افروز شبی الحق به روشنائی روز
مغز ماهان چو گرم شد ز شراب تابش ماه دید و گردش آب
گرد آن باغ گشت چون مستان تا رسید از چمن به نخلستان
دید شخصی ز دور کامد پیش خبرش داد از آشنائی خویش
چون که بشناختش همالش بود در تجارت شریک مالش بود
گفت چون آمدی بدین هنگام نه رفیق و نه چاکر و نه غلام
گفت کامشب رسیدم از ره دور دلم از دیدنت نبود صبور
سودی آورده‌ام برون ز قیاس زان چنان سود هست جای سپاس
چون رسیدم به شهر بیگه بود شهر در بسته خانه بیره بود
هم در آن کاروانسرای برون بر دم آن‌بار مهر کرده درون
چون شنیدم که خواجه مهمانست آمدم باز رفتن آسانست
گر تو آیی به شهر به باشد داور ده صلاح ده باشد
نیز ممکن بود که در شب داج نیمه سودی نهان کنیم از باج
دل ماهان ز شادمانی مال برگرفت آن شریک را دنبال
در گشادند باغ را ز نهفت چون کسی‌شان ندید هیچ نگفت
هردو در پویه گشته باد خرام تا ز شب رفت یک دو پاس تمام
پیش می‌شد شریک راه نورد او به دنبال می‌دوید چو گرد