نشستن بهرام روز دوشنبه در گنبد سبز و افسانه گفتن دختر پادشاه اقلیم سوم

بشر کان دید سست شد پایش تیر یک زخمه دوخت برجایش
صورتی دید کز کرشمه مست آنچنان صدهزار توبه شکست
خرمنی گل ولی به قامت سرو شسته روئی ولی به خون تذرو
خواب غمزش به سحر کاری خویش بسته خواب هزار عاشق بیش
لب چو برگ گلی که تر باشد برگ آن گل پر از شکر باشد
چشم چون نرگسی که خفته بود فتنه در خواب او نهفته بود
عکس رویش به زیر زلف به تاب چون حواصل به زیر پر عقاب
خالی از زلف عنبر افشان‌تر چشمی از خال نامسلمان‌تر
با چنان زلف و خال دیده فریب هیچ دل را نبود جای شکیب
آمد از بشر بی‌خود آوازی چون ز طفلی که بر گرد گازی
ماه تنها خرام از آن آواز بند برقع بهم کشید فراز
پی تعجیل برگرفت به پیش کرده خونی چنان به گردن خویش
بشر چون باز کرد دیده ز خواب خانه بر رفته دید و خانه خراب
گفت اگر بر پیش روم نه رواست ور شکیبا شوم شکیب کجاست
چاره کام هم شکیبائیست هرچه زین درگذشت رسوائیست
شهوتی گر مرا ز راه ببرد مردم آخر ز غم نخواهم کرد
ترک شهوت نشان دین باشد شرط پرهیزگاری این باشد
به که محمل برون برم زین کوی سوی بین‌المقدس آرم روی
تا خدائی که خیر و شر داند بر من این کار سهل گرداند
رفت از آنجا و برگ راه بساخت به زیارتگه مقدس تاخت