بشر کان دید سست شد پایش
|
|
تیر یک زخمه دوخت برجایش
|
صورتی دید کز کرشمه مست
|
|
آنچنان صدهزار توبه شکست
|
خرمنی گل ولی به قامت سرو
|
|
شسته روئی ولی به خون تذرو
|
خواب غمزش به سحر کاری خویش
|
|
بسته خواب هزار عاشق بیش
|
لب چو برگ گلی که تر باشد
|
|
برگ آن گل پر از شکر باشد
|
چشم چون نرگسی که خفته بود
|
|
فتنه در خواب او نهفته بود
|
عکس رویش به زیر زلف به تاب
|
|
چون حواصل به زیر پر عقاب
|
خالی از زلف عنبر افشانتر
|
|
چشمی از خال نامسلمانتر
|
با چنان زلف و خال دیده فریب
|
|
هیچ دل را نبود جای شکیب
|
آمد از بشر بیخود آوازی
|
|
چون ز طفلی که بر گرد گازی
|
ماه تنها خرام از آن آواز
|
|
بند برقع بهم کشید فراز
|
پی تعجیل برگرفت به پیش
|
|
کرده خونی چنان به گردن خویش
|
بشر چون باز کرد دیده ز خواب
|
|
خانه بر رفته دید و خانه خراب
|
گفت اگر بر پیش روم نه رواست
|
|
ور شکیبا شوم شکیب کجاست
|
چاره کام هم شکیبائیست
|
|
هرچه زین درگذشت رسوائیست
|
شهوتی گر مرا ز راه ببرد
|
|
مردم آخر ز غم نخواهم کرد
|
ترک شهوت نشان دین باشد
|
|
شرط پرهیزگاری این باشد
|
به که محمل برون برم زین کوی
|
|
سوی بینالمقدس آرم روی
|
تا خدائی که خیر و شر داند
|
|
بر من این کار سهل گرداند
|
رفت از آنجا و برگ راه بساخت
|
|
به زیارتگه مقدس تاخت
|