نشستن بهرام روز شنبه در گنبد سیاه و افسانه گفتن دختر پادشاه اقلیم اول

در سیاهی چو آب حیوان زیست کس نگفتش که این سیاهی چیست
شبی از مشفقی و دلداری کردم آن قبله را پرستاری
بر کنارم نهاد پای به مهر گله می‌کرد از اختران سپهر
کاسمان بین چه ترکتازی کرد با چو من خسروی چه بازی کرد
از سواد ارم برید مرا در سواد قلم کشید مرا
کس نپرسید کان سواد کجاست بر سر سیمت این سواد چراست
پاسخ شاه را سگالیدم روی در پای شاه مالیدم
گفتم ای دستگیر غم‌خواران بهترین همه جهانداران
بر زمین یاریی کرا باشد کاسمان را به تیشه بتراشد
باز پرسیدن حدیث نهفت هم تو دانی و هم توانی گفت
صاحب من مرا چو محرم یافت لعل را سفت و نافه را بشکافت
گفت چون من در این جهانداری خو گرفتم به میهمانداری
از بد و نیک هرکرا دیدم سرگذشتی که داشت پرسیدم
روزی آمد غریبی از سر راه کفش و دستار و جامه هرسه سیاه
نزل او چون به شرط فرمودم خواندم و حشمتش بیفزودم
گفتم ای من نخوانده نامه تو سیه از بهر چیست جامه تو
گفت بگذار از این سخن بگذر که ز سیمرغ کس نداد خبر
گفتمش بازگو بهانه مگیر خبرم ده ز قیروان و ز قیر
گفت باید که داریم معذور کارزوئیست این ز گفتن دور
زین سیاهی خبر ندارد کس مگر آن کاین سیاه دارد و بس