در سیاهی چو آب حیوان زیست
|
|
کس نگفتش که این سیاهی چیست
|
شبی از مشفقی و دلداری
|
|
کردم آن قبله را پرستاری
|
بر کنارم نهاد پای به مهر
|
|
گله میکرد از اختران سپهر
|
کاسمان بین چه ترکتازی کرد
|
|
با چو من خسروی چه بازی کرد
|
از سواد ارم برید مرا
|
|
در سواد قلم کشید مرا
|
کس نپرسید کان سواد کجاست
|
|
بر سر سیمت این سواد چراست
|
پاسخ شاه را سگالیدم
|
|
روی در پای شاه مالیدم
|
گفتم ای دستگیر غمخواران
|
|
بهترین همه جهانداران
|
بر زمین یاریی کرا باشد
|
|
کاسمان را به تیشه بتراشد
|
باز پرسیدن حدیث نهفت
|
|
هم تو دانی و هم توانی گفت
|
صاحب من مرا چو محرم یافت
|
|
لعل را سفت و نافه را بشکافت
|
گفت چون من در این جهانداری
|
|
خو گرفتم به میهمانداری
|
از بد و نیک هرکرا دیدم
|
|
سرگذشتی که داشت پرسیدم
|
روزی آمد غریبی از سر راه
|
|
کفش و دستار و جامه هرسه سیاه
|
نزل او چون به شرط فرمودم
|
|
خواندم و حشمتش بیفزودم
|
گفتم ای من نخوانده نامه تو
|
|
سیه از بهر چیست جامه تو
|
گفت بگذار از این سخن بگذر
|
|
که ز سیمرغ کس نداد خبر
|
گفتمش بازگو بهانه مگیر
|
|
خبرم ده ز قیروان و ز قیر
|
گفت باید که داریم معذور
|
|
کارزوئیست این ز گفتن دور
|
زین سیاهی خبر ندارد کس
|
|
مگر آن کاین سیاه دارد و بس
|