نشستن بهرام روز شنبه در گنبد سیاه و افسانه گفتن دختر پادشاه اقلیم اول

آنکه از من کناره کرد و گریخت در کنارم گرفت و عذر انگیخت
گفت اگر گفتمی ترا صد سال باورت نامدی حقیقت حال
رفتی و دیدی آنچه بود نهفت این چنین قصه با که شاید گفت
من درین جوش گرم جوشیدم وز تظلم سیاه پوشیدم
گفتمش کای چو من ستمدیده رای تو پیش من پسندیده
من ستمدیده را به خاموشی ناگزیر است ازین سیه‌پوشی
رو پرند سیاه نزد من آر رفت و آورد پیش من شب تار
در سر افکندم آن پرند سیاه هم در آن شب بسیچ کردم راه
سوی شهر خود آمدم دلتنگ بر خود افکنده از سیاهی رنگ
من که شاه سیاه پوشانم چون سیه ابر ازان خروشانم
کز چنان پخته آرزوی به کام دور گشتم به آرزوئی خام
چون خداوند من ز راز نهفت این حکایت به پیش من برگفت
من که بودم درم خریده او برگزیدم همان گزیده او
با سکندر ز بهر آب حیات رفتم اندر سیاهی ظلمات
در سیاهی شکوه دارد ماه چتر سلطان از آن کنند سیاه
هیچ رنگی به از سیاهی نیست داس ماهی چو پشت ماهی نیست
از جوانی بود سیه موئی وز سیاهی بود جوان روئی
به سیاهی بصر جهان بیند چرگنی بر سیاه ننشیند
گر نه سیفور شب سیاه شدی کی سزاوار مهد ماه شدی
هفت رنگست زیر هفتو رنگ نیست بالاتر از سیاهی رنگ