نشستن بهرام روز شنبه در گنبد سیاه و افسانه گفتن دختر پادشاه اقلیم اول

زارزوئی چنانکه بود نداشت لابها کرد و هیچ سود نداشت
در صبوری بدان نواله نوش مهل می‌خواست من نکردم گوش
خورد سوگند کین خزینه تراست امشب امید و کام دل فرداست
امشبی بر امید گنج بساز شب فردا خزینه می‌پرداز
صبر کردن شبی محالی نیست آخر امشب شبیست سالی نیست
او همی‌گفت و من چو دشنه تیز در کمر کرده دست کور آویز
خواهشی کو ز بهر خود می‌کرد خارشم را یکی به صد می‌کرد
تا بدانجا رسید کز چستی دادم آن بند بسته را سستی
چونکه دید او ستیزه کاری من ناشکیبی و بی‌قراری من
گفت یک لحظه دیده را در بند تا گشایم در خزینه قند
چون گشادم بر آنچه داری رای در برم گیر و دیده را بگشای
من به شیرینی بهانه او دیده بر بستم از خزانه او
چون یکی لحظه مهلتش دادم گفت بگشای دیده بگشادم
کردم آهنگ بر امید شکار تا درآرم عروس را به کنار
چونکه سوی عروس خود دیدم خویشتن را در آن سبد دیدم
هیچکس گرد من نه از زن و مرد مونسم آه گرم و بادی سرد
مانده چون سایه‌ای ز تابش نور ترکتازی ز ترکتازی دور
من درین وسوسه که زیر ستون جنبشی زان سبد گشاد سکون
آمد آن یار و زان رواق بلند سبدم را رسن گشاد ز بند
لخت چون از بهانه سیر آمد سبدم زان ستون به زیر آمد