بختم از دور گفت کای نادان
|
|
(لیس قریه وراء عبادان)
|
من خام از زیادت اندیشی
|
|
به کمی اوفتادم از بیشی
|
گفتم ای سخت کرده کار مرا
|
|
برده یکبارگی قرار مرا
|
صدهزار آدمی در این غم مرد
|
|
که سوی گنج راه داند برد
|
من که پایم فروشداست به گنج
|
|
دست چون دارم ارچه بینم رنج
|
نیست ممکن که تا دمی دارم
|
|
سر زلف ز دست بگذارم
|
یا بر این تخت شمع من بفروز
|
|
یا چو تختم به چارمیخ بدوز
|
یا بر این نطع رقص کن برخیز
|
|
یا دگر نطع خواه و خونم ریز
|
دل و جانی و هوش و بینائی
|
|
از تو چون باشدم شکیبائی
|
غرضی کز تو دلستان یابم
|
|
رایگانست اگربه جان یابم
|
کیست کو گنج رایگان نخرد
|
|
وارزوئی چنین به جان نخرد
|
شمعوار امشبی برافروزم
|
|
کز غمت چون چراغ میسوزم
|
سوز تو زنده دادم چو چراغ
|
|
زنده با سوز و مرده هست به داغ
|
آفتاب ار بگردد از سر سوز
|
|
تنگ روزی شود ز تنگی روز
|
این نه کامست کز تو میجویم
|
|
خوابی از بهر خویش میگویم
|
مغز من خفته شد درین چه شکیست
|
|
خفته و مرده بلکه هردو یکیست
|
گرنه چشمم رخ ترا دیدی
|
|
این چنین خوابها کجا دیدی
|
گر بر آنی که خون من ریزی
|
|
تیز شو هان که خون کند تیزی
|
وانگه از جوش خون و آتش مغز
|
|
حمله بردم بران شکوفه نغز
|
در گنجینه را گرفتم زود
|
|
تا کنم لعل را عقیق آمود
|