نشستن بهرام روز شنبه در گنبد سیاه و افسانه گفتن دختر پادشاه اقلیم اول

بختم از دور گفت کای نادان (لیس قریه وراء عبادان)
من خام از زیادت اندیشی به کمی اوفتادم از بیشی
گفتم ای سخت کرده کار مرا برده یکبارگی قرار مرا
صدهزار آدمی در این غم مرد که سوی گنج راه داند برد
من که پایم فروشداست به گنج دست چون دارم ارچه بینم رنج
نیست ممکن که تا دمی دارم سر زلف ز دست بگذارم
یا بر این تخت شمع من بفروز یا چو تختم به چارمیخ بدوز
یا بر این نطع رقص کن برخیز یا دگر نطع خواه و خونم ریز
دل و جانی و هوش و بینائی از تو چون باشدم شکیبائی
غرضی کز تو دلستان یابم رایگانست اگربه جان یابم
کیست کو گنج رایگان نخرد وارزوئی چنین به جان نخرد
شمع‌وار امشبی برافروزم کز غمت چون چراغ می‌سوزم
سوز تو زنده دادم چو چراغ زنده با سوز و مرده هست به داغ
آفتاب ار بگردد از سر سوز تنگ روزی شود ز تنگی روز
این نه کامست کز تو می‌جویم خوابی از بهر خویش می‌گویم
مغز من خفته شد درین چه شکیست خفته و مرده بلکه هردو یکیست
گرنه چشمم رخ ترا دیدی این چنین خوابها کجا دیدی
گر بر آنی که خون من ریزی تیز شو هان که خون کند تیزی
وانگه از جوش خون و آتش مغز حمله بردم بران شکوفه نغز
در گنجینه را گرفتم زود تا کنم لعل را عقیق آمود