نشستن بهرام روز شنبه در گنبد سیاه و افسانه گفتن دختر پادشاه اقلیم اول

کار ازین صعب‌تر که بار افتاد وارهان وارهان که کار افتاد
گرچه آهو سرینی ای دلبند خواب خرگوش دادنم تا چند
ترسم این پیر گرگ روبه‌باز گرگی و روبهی کند آغاز
شیر گیرانه سوی من تازد چون پلنگی به زیرم اندازد
آرزوهاست با تو بگذارم کارزوی خود از تو بردارم
گر در آرزوم در بندی میرم امشب در آرزومندی
ناز میکش که ناز مهمانان تاجداران کشند و سلطانان
چون شکیبم نماند دیگربار گفت چونین کنم تو دست بدار
ناز تو گر به جان بود بکشم گر تو از خلخی من از حبشم
چه محل پیش چون تو مهمانی پیشکش کردن را این چنین خوانی
لیکن این آرزو که می‌گوئی دیریابی و زود می‌جوئی
گر براید بهشتی از خاری آید از چون منی چنین کاری
وگر از بید بوی عود آید از من اینکار در وجود آید
بستان هرچه از منت کامست جز یکی آرزو که آن خامست
رخ ترا لب ترا و سینه ترا جز دری آن دگر خزینه ترا
گر چنین کرده‌ای شبت بیش است این چنین شب هزار در پیش است
چون شدی گرم دل ز باده خام ساقیی بخشمت چو ماه تمام
تا ازو کام خویش برداری دامن من ز دست بگذاری
چون فریب زبان او دیدم گوش کردم ولیک نشیندم
چند کوشیدم از سکونت و شرم آهنم تیز بود و آتش گرم