نشستن بهرام روز شنبه در گنبد سیاه و افسانه گفتن دختر پادشاه اقلیم اول

زن چو از راستی ندید گزیر گفت کاحوال این سیاه حریر
چونکه ناگفته باز نگذارید گویم ارزان که باورم دارید
من کنیز فلان ملک بودم که ازو گرچه مرد خوشنودم
ملکی بود کامگار و بزرگ ایمنی داده میش را با گرگ
رنجها دیده باز کوشیده وز تظلم سیاه پوشیده
فلک از طالع خروشانش خوانده شاه سیاه پوشانش
داشت اول ز جنس پیرایه سرخ و زردی عجب گرانمایه
چون گل باغ بود مهمان دوست خنده می‌زد چو سرخ گل در پوست
میهمانخانه‌ای مهیا داشت کزثری روی در ثریا داشت
خوان نهاده بساط گسترده خادمانی به لطف پرورده
هرکه آمد لگام گیر شدند به خودش میهمان پذیر شدند
چون به ترتیب خوان نهادندش در خور پایه نزل دادندش
شاه پرسید ازو حکایت خویش هم ز غربت هم از ولایت خویش
آن مسافر هران شگفت که دید شاه را قصه کرد و شاه شنید
همه عمرش بران قرار گذشت تا نشد عمرش از قرار نگشت
مدتی گشت ناپدید از ما سر چو سیمرغ درکشید از ما
چون بر این قصه برگذشت بسی زو چو عنقانشان نداد کسی
ناگهان روزی از عنایت بخت آمد آن تاجدار بر سر تخت
از قبا و کلاه و پیرهنش پای تا سر سیاه بود تنش
تا جهان داشت تیزهوشی کرد بی‌مصیبت سیاه پوشی کرد