زن چو از راستی ندید گزیر
|
|
گفت کاحوال این سیاه حریر
|
چونکه ناگفته باز نگذارید
|
|
گویم ارزان که باورم دارید
|
من کنیز فلان ملک بودم
|
|
که ازو گرچه مرد خوشنودم
|
ملکی بود کامگار و بزرگ
|
|
ایمنی داده میش را با گرگ
|
رنجها دیده باز کوشیده
|
|
وز تظلم سیاه پوشیده
|
فلک از طالع خروشانش
|
|
خوانده شاه سیاه پوشانش
|
داشت اول ز جنس پیرایه
|
|
سرخ و زردی عجب گرانمایه
|
چون گل باغ بود مهمان دوست
|
|
خنده میزد چو سرخ گل در پوست
|
میهمانخانهای مهیا داشت
|
|
کزثری روی در ثریا داشت
|
خوان نهاده بساط گسترده
|
|
خادمانی به لطف پرورده
|
هرکه آمد لگام گیر شدند
|
|
به خودش میهمان پذیر شدند
|
چون به ترتیب خوان نهادندش
|
|
در خور پایه نزل دادندش
|
شاه پرسید ازو حکایت خویش
|
|
هم ز غربت هم از ولایت خویش
|
آن مسافر هران شگفت که دید
|
|
شاه را قصه کرد و شاه شنید
|
همه عمرش بران قرار گذشت
|
|
تا نشد عمرش از قرار نگشت
|
مدتی گشت ناپدید از ما
|
|
سر چو سیمرغ درکشید از ما
|
چون بر این قصه برگذشت بسی
|
|
زو چو عنقانشان نداد کسی
|
ناگهان روزی از عنایت بخت
|
|
آمد آن تاجدار بر سر تخت
|
از قبا و کلاه و پیرهنش
|
|
پای تا سر سیاه بود تنش
|
تا جهان داشت تیزهوشی کرد
|
|
بیمصیبت سیاه پوشی کرد
|