داستان بهرام با کنیزک خویش

شاه را این شنیده سخت آمد تبر تیز بر درخت آمد
دل بدان ماه بی‌مدارا کرد کینه خویش آشکارا کرد
پادشاهان که کینه کش باشند خون کنند آن زمان که خوش باشند
با چه آهو که اسب زین نکنند چه سگی را که پوستین نکنند
گفت اگر مانمش ستیزه‌گرست ور کشم این حساب ازان بترست
زن کشی کار شیر مردان نیست که زن از جنس هم نبردان نیست
بود سرهنگی از نژاد بزرگ تند چون شیر و سهمناک چو گرگ
خواند شاهش به نزد خویش فراز گفت رو کار این کنیز بساز
فتنه بارگاه دولت ماست فتنه کشتن ز روی عقل رواست
برد سرهنگ داد پیشه ز پیش آن پری چهره را به خانه خویش
خواست تا کار او بپردازد شمع‌وار از تنش سر اندازد
آب در دیده گفتش آن دلبند کاینچنین ناپسند را مپسند
مکن ار نیستی تو دشمن خویش خون من بیگنه به گردن خویش
مونس خاص شهریار منم مز کنیزانش اختیار منم
تا بدان حد که در شراب و شکار جز منش کس نبود مونس و یار
گر ز گستاخیی که بود مرا دیو بازیچه‌ای نمود مرا
شه ز گرمی سیاستم فرمود در هلاکم مکوش زودا زود
روزکی چند صبر کن به شکیب شاه را گو به کشتمش به فریب
گر بدان گفته شاه باشد شاد بکشم خون من حلالت باد
ور شود تنگدل ز کشتن من ایمنی باشدت به جان و به تن