داستان بهرام با کنیزک خویش

چون درآمد به گور تیز آهنگ تند شیری کمان گرفته به چنگ
تیر در نیم گرد شست نهاد پس کمان درکشید و شست گشاد
بر کفل گاه گور شد تیرش بوسه بر خاک داد نخچیرش
در یکی لحظه زان شکار شگفت چند را کشت و چند را بگرفت
وان کنیزک ز ناز و عیاری در ثنا کرد خویشتن‌داری
شاه یک ساعت ایستاد صبور تا یکی گور شد روانه ز دور
گفت کای تنگ چشم تاتاری صید ما را به چشم می ناری ؟
صید ما کز صفت برون آید در چنان چشم تنگ چون آید
گوری آمد بگو که چون تازم وز سرش تاسمش چه اندازم
نوش لب زان منش که خوی بود زن بد و زن گزافه گوی بود
گفت باید که رخ برافروزی سر این گور در سمش دوزی
شاه چون دید پیچ پیچی او چاره‌گر شد ز بد بسیچی او
خواست اول کمان گروهه چو باد مهره‌ای در کمان گروهه نهاد
صید را مهره درفکند به گوش آمد از تاب مهره مغز به جوش
سم سوی گوش برد صید زبون تا ز گوش آرد آن علاقه برون
تیر شه برق شد جهان افروخت گوش و سم را به یکدیگر بردوخت
گفت شه باکنیزک چینی دستبردم چگونه می بینی
گفت پر کرده شهریار این کار کار پر کرده کی بود دشوار
هرچه تعلیم کرده باشد مرد گرچه دشوار شد بشاید کرد
رفتن تیر شاه برسم گور هست از ادمان نه از زیادت زور